1 برآمد بسی روزگاری بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی
2 که آنجا کند زنده و استا روا کند موبدان را بدانجا گوا
3 جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه
4 شه نیمروز آنک رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام
1 چو این نامها فتاد در دست من به ماه گراینده شد شست من
2 نگه کردم این نظم سست آمدم بسی بیت ناتندرست آمدم
3 من این زان بگفتم که تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار
4 دو گوهر بد این با دو گوهر فروش کنون شاه دارد به گفتار گوش
1 کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم
2 بفرمود تا کهرم تیغزن بود پیش سالار آن انجمن
3 که ارجاسپ را بود مهتر پسر به خورشید تابان برآورده سر
4 بدو گفت بگزین ز لشکر سوار ز ترکان شایسته مردی هزار
1 زنی بود گشتاسپ را هوشمند خردمند وز بد زبانش به بند
2 ز آخر چمان بارهای برنشست به کردار ترکان میان را ببست
3 از ایران ره سیستان برگرفت ازان کارها مانده اندر شگفت
4 نخفتی به منزل چو برداشتی دو روزه به یک روزه بگذاشتی
1 سرانجام گشتاسپ بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت
2 پس اندر دو منزل همی تاختند مر او را گرفتن همی ساختند
3 یکی کوه پیش آمدش پرگیا بدو اندرون چشمه و آسیا
4 که بر گرد آن کوه یک راه بود وزان راه گشتاسپ آگاه بود
1 یکی مایهور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار
2 بران بام دژ بود و چشمش به راه بدان تا کی آید ز ایران سپاه
3 پدر را بگوید چو بیند کسی به بالای دژ درنمانده بسی
4 چو جاماسپ را دید پویان به راه به سربر یکی نغز توزی کلاه
1 چو شب شد چو آهرمن کینهخواه خروش جرس خاست از بارگاه
2 بران بارهٔ پهلوی برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست
3 چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش برفتند یکسر پر از جنگ و جوش
4 ورا راهبر پیش جاماسپ بود که دستور فرخنده گشتاسپ بود
1 برآمد بران تند بالا فراز چو روی پدر دید بردش نماز
2 پدر داغ دل بود بر پای جست ببوسید و بسترد رویش به دست
3 بدو گفت یزدان سپاس ای جوان که دیدم ترا شاد و روشنروان
4 ز من در دل آزار و تندی مدار به کین خواستن هیچ کندی مدار