1 چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه که سالار چین جملگی با سپاه
2 بیاراسته آمد از جای خویش خشاش یلش را فرستاد پیش
3 چو بشنید کو رفت با لشکرش که ویران کند آن نکو کشورش
4 سپهبدش را گفت فردا پگاه بیارای پیل و بیاور سپاه
1 چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید
2 بشد شهریار از میان سپاه فرود آمد از باره بر شد به گاه
3 بخواند او گرانمایه جاماسپ را کجا رهنمون بود گشتاسپ را
4 سر موبدان بودو شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان
1 چو جاماسپ گفت این سپیده دمید فروغ ستاره بشد ناپدید
2 سپه را به هامون فرود آورید بزد کوس بر پیل و لشکر کشید
3 وزانجا خرامید تا رزمگاه فرود آورید آن گزیده سپاه
4 به گاهی که باد سپیده دمان به کاخ آرد از باغ بوی گلان
1 چو اندر گذشت آن شب و بود روز بتابید خورشید گیهان فروز
2 به زین بر نشستند هر دو سپاه همی دید زان کوه گشتاسپ شاه
3 چو از کوه دید آن شه بافرین کجا برنشستند گردان به زین
4 سیه رنگ بهزاد را پیش خواست تو گفتی که بیستونست راست
1 بیامد سر سروران سپاه پسر تهم جاماسپ دستور شاه
2 نبرده سواری گرامیش نام به مانندهٔ پور دستان سام
3 یکی چرمهای برنشسته سمند یکی گام زن بارهٔ بیگزند
4 چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان یکی کوه پارست گوی روان
1 دو هفته برآمد برین کارزار که هزمان همی تیرهتر گشت کار
2 به پیش اندر آمد نبرده زریر سمندی بزرگ اندر آورده زیر
3 به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندر گیا آتش و تیز باد
4 همی کشت زیشان همی خوابنید مر او را نه استاد هرکش بدید
1 پس آگاهی آمد به اسفندیار که کشته شد آن شاه نیزه گزار
2 پدرت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی
3 همی گوید آنکس کجاکین اوی بخواهد نهد پیش دشمنش روی
4 مر او را دهم دخترم را همای وکرد ایزدش را برین بر گوای
1 چو اسفندیار آن گو تهمتن خداوند اورنگ با سهم و تن
2 ازان کوه بشنید بانگ پدر به زاری به پیش اندر افگند سر
3 خرامیده نیزه به چنگ اندرون ز پیش پدر سر فگنده نگون
4 یکی دیزهای بر نشسته بلند بسان یکی دیو جسته ز بند