1 بدو داد پس شاه بهزاد را سپه جوشن و خود پولاد را
2 پس شاه کشته میان را ببست سیه رنگ بهزاد را برنشست
3 خرامید تا رزمگاه سپاه نشسته بران خوب رنگ سیاه
4 به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سرد باد
1 چو بازآورید آن گرانمایه کین بر اسپ زریری برافگند زین
2 خرامید تازان به آوردگاه به سه بهره کرد آن کیانی سپاه
3 ازان سه یکی را به بستور داد دگر آن سپهدار فرخنژاد
4 دگر بهره را بر برادر سپرد بزرگان ایران و مردان گرد
1 چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت همی آید از هر سوی تیغ تفت
2 همه سرکشانشان پیاده شدند به پیش گو اسفندیار آمدند
3 کمانچای چاچی بینداختند قبای نبردی برون آختند
4 به زاریش گفتند گر شهریار دهد بندگان را به جان زینهار
1 کی نامبردار فرخنده شاه سوی گاه باز آمد از رزمگاه
2 به بستور گفتا که فردا پکاه سوی کشور نامور کش سپاه
3 بیامد سپهبد هم از بامداد بزد کوس و لشکر بنه برنهاد
4 به ایران زمین باز کردند روی همه خیره دل گشته و جنگجوی
1 کی نامبردار زان روزگار نشست از بر گاه آن شهریار
2 گزینان لشکرش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد
3 ز پیش اندر آمد گو اسفندیار به دست اندرون گرزهٔ گاوسار
4 نهاده به سر بر کیانی کلاه به زیر کلاهش همی تافت ماه
1 یکی روز بنشست کی شهریار به رامش بخورد او می خوشگوار
2 یکی سرکشی بود نامش گرزم گوی نامجو آزموده به رزم
3 به دل کین همی داشت ز اسفندیار ندانم چه شان بود از آغاز کار
4 به هر جای کاواز او آمدی ازو زشت گفتی و طعنه زدی
1 بدان روزگار اندر اسفندیار به دشت اندرون بد ز بهر شکار
2 ازان دشت آواز کردش کسی که جاماسپ را کرد خسرو گسی
3 چو آن بانگ بشنید آمد شگفت بپیچید و خندیدن اندر گرفت
4 پسر بود او را گزیده چهار همه رزمجوی و همه نیزهدار
1 چو آگاه شد شاه کامد پسر کلاه کیان بر نهاده بسر
2 مهان و کهانرا همه خواند پیش همه زند و استا به نزدیک خویش
3 همه موبدان را به کرسی نشاند پس آن خسرو تیغزن را بخواند
4 بیامد گو و دست کرده بکش به پیش پدر شد پرستار فش
1 برآمد بسی روزگاری بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی
2 که آنجا کند زنده و استا روا کند موبدان را بدانجا گوا
3 جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه
4 شه نیمروز آنک رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام