1 به نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه
2 خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی
3 خداوند بهرام و کیوان و شید از اویم نوید و بدویم امید
4 ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی
1 درم داد و روزیدهان را بخواند بسی با سپهبد سخنها براند
2 همان رای زد با تهمتن بر آن چنین تا رخ روز شد در نهان
3 چو خورشید بر زد سنان از نشیب شتاب آمد از رفتن با نهیب
4 سپهبد بیامد به نزدیک شاه ابا گیو گودرز و چندی سپاه
1 چو لشکر بیامد به راه چرم کلات از بر و زیر آب میم
2 همی یاد کردند رزم فرود پشیمانی و درد و تیمار بود
3 همه دل پر از درد و از بیم شاه دو دیده پر از خون و تن پر گناه
4 چنان شرمگین نزد شاه آمدند جگر خسته و پر گناه آمدند
1 بیاراست لشکر سپهدار طوس بپیلان جنگی و مردان و کوس
2 پیاده سوی کوه شد با بنه سپهدار گودرز بر میمنه
3 رده برکشیده همه یکسره چو رهام گودرز بر میسره
4 ز نالیدن کوس با کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای
1 باسپ عقاب اندر آورد پای برانگیخت آن بارگی را ز جای
2 تو گفتی یکی بارهٔ آهنست وگر کوه البرز در جوشنست
3 به پیش سپاه اندر آمد بجنگ یکی خشت رخشان گرفته بچنگ
4 بجنبید طوس سپهبد ز جای جهان پر شد از نالهٔ کر نای
1 درم داد و روزیدهان را بخواند بسی با سپهبد سخنها براند
2 همان رای زد با تهمتن بر آن چنین تا رخ روز شد در نهان
3 چو خورشید بر زد سنان از نشیب شتاب آمد از رفتن با نهیب
4 سپهبد بیامد به نزدیک شاه ابا گیو گودرز و چندی سپاه
1 بیاراست لشکر سپهدار طوس بپیلان جنگی و مردان و کوس
2 پیاده سوی کوه شد با بنه سپهدار گودرز بر میمنه
3 رده برکشیده همه یکسره چو رهام گودرز بر میسره
4 ز نالیدن کوس با کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای
1 ز ترکان یکی بود بازور نام بافسوس بهر جای گسترده کام
2 بیاموخته کژی و جادوی بدانسته چینی و هم پهلوی
3 چنین گفت پیران بافسون پژوه کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
4 یکی برف و سرما و باد دمان بریشان بیاور هم اندر زمان
1 سپه برنشاند و بنه برنهاد وزان کشتنگان کرد بسیار یاد
2 ازین سان همی رفت روز و شبان پر از غم دل و ناچریده لبان
3 همه دیده پر خون و دل پر ز داغ ز رنج روان گشته چون پر زاغ
4 چو نزدیک کوه هماون رسید بران دامن کوه لشکر کشید
1 فرستاده نزدیک پیران رسید بجوشید چون گفت هومان شنید
2 بیامد شب تیره هنگام خواب همی راند لشکر بکردار آب
3 چو خورشید زان چادر قیرگون غمی شد بدرید و آمد برون
4 سپهبد بکوه هماون رسید ز گرد سپه کوه شد ناپدید