2 اثر از داستان کاموس کشانی در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر داستان کاموس کشانی در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / ابوالقاسم فردوسی / شاهنامه / داستان کاموس کشانی در شاهنامه

داستان کاموس کشانی در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی

1 به نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه

2 خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی

3 خداوند بهرام و کیوان و شید از اویم نوید و بدویم امید

4 ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی

1 چو لشکر بیامد به راه چرم کلات از بر و زیر آب میم

2 همی یاد کردند رزم فرود پشیمانی و درد و تیمار بود

3 همه دل پر از درد و از بیم شاه دو دیده پر از خون و تن پر گناه

4 چنان شرمگین نزد شاه آمدند جگر خسته و پر گناه آمدند

1 درم داد و روزی‌دهان را بخواند بسی با سپهبد سخنها براند

2 همان رای زد با تهمتن بر آن چنین تا رخ روز شد در نهان

3 چو خورشید بر زد سنان از نشیب شتاب آمد از رفتن با نهیب

4 سپهبد بیامد به نزدیک شاه ابا گیو گودرز و چندی سپاه

1 باسپ عقاب اندر آورد پای برانگیخت آن بارگی را ز جای

2 تو گفتی یکی بارهٔ آهنست وگر کوه البرز در جوشنست

3 به پیش سپاه اندر آمد بجنگ یکی خشت رخشان گرفته بچنگ

4 بجنبید طوس سپهبد ز جای جهان پر شد از نالهٔ کر نای

1 بیاراست لشکر سپهدار طوس بپیلان جنگی و مردان و کوس

2 پیاده سوی کوه شد با بنه سپهدار گودرز بر میمنه

3 رده برکشیده همه یکسره چو رهام گودرز بر میسره

4 ز نالیدن کوس با کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای

1 ز ترکان یکی بود بازور نام بافسوس بهر جای گسترده کام

2 بیاموخته کژی و جادوی بدانسته چینی و هم پهلوی

3 چنین گفت پیران بافسون پژوه کز ایدر برو تا سر تیغ کوه

4 یکی برف و سرما و باد دمان بریشان بیاور هم اندر زمان

1 سپه برنشاند و بنه برنهاد وزان کشتنگان کرد بسیار یاد

2 ازین سان همی رفت روز و شبان پر از غم دل و ناچریده لبان

3 همه دیده پر خون و دل پر ز داغ ز رنج روان گشته چون پر زاغ

4 چو نزدیک کوه هماون رسید بران دامن کوه لشکر کشید

1 فرستاده نزدیک پیران رسید بجوشید چون گفت هومان شنید

2 بیامد شب تیره هنگام خواب همی راند لشکر بکردار آب

3 چو خورشید زان چادر قیرگون غمی شد بدرید و آمد برون

4 سپهبد بکوه هماون رسید ز گرد سپه کوه شد ناپدید

1 خود و گیو و گودرز و چندی سران نهادند بر یال گرزگران

2 بسوی سپهدار پیران شدند چو آتش بقلب سپه بر زدند

3 چو دریای خون شد همه رزمگاه خروشی برآمد بلند از سپاه

4 درفش سپهبد بدو نیم شد دل رزمجویان پر از بیم شد

1 ازان پس چو آمد بخسرو خبر که پیران شد از رزم پیروزگر

2 سپهبد بکوه هماون کشید ز لشکر بسی گرد شد ناپدید

3 در کاخ گودرز کشوادگان تهی شد ز گردان و آزادگان

4 ستاره بر ایشان بنالد همی ببالینشان خون بپالد همی

ابوالقاسم فردوسی

2 اثر از داستان کاموس کشانی در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر داستان کاموس کشانی در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی شعر مورد نظر پیدا کنید.