چوکشور ز ضحاک از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 11
1. چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
...
1. چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
...
1. جهاندار ضحاک ازان گفتگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
...
1. فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
...
1. ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
سه فرزندش آمد گرامی پدید
...
1. فرستادهٔ شاه را پیش خواند
فراوان سخن را به خوبی براند
...
1. سوی خانه رفتند هر سه چوباد
شب آمد بخفتند پیروز و شاد
...
1. نهفته چو بیرون کشید از نهان
به سه بخش کرد آفریدون جهان
...
1. برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
...
1. فرستادهٔ سلم چون گشت باز
شهنشاه بنشست و بگشاد راز
...