چو خورشید تابان از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 10
1. چو خورشید تابان برآمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه
1. چو خورشید تابان برآمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه
1. چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان
1. میان سپهدار و آن سرو بن
زنی بود گوینده شیرین سخن
1. چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همی کرد از زال بسیار یاد
1. پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ
1. به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
1. چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
1. چو شد ساخته کار خود بر نشست
چو گردی به مردی میان را ببست
1. پس آگاهی آمد سوی شهریار
که آمد ز ره زال سام سوار