1 ز آشنایان آن قدر رنج و الم دیدم که نیست میل آن اکنون که با خود نیز باشم آشنا
2 دل خراش و جان عنا بیند از ایشان گوئیا هست یک نصف از خراش دل دگر نصف از عنا
1 صحت ار خواهی مکن میل طعام تا نباشد اشتهای غالبت
2 لیک باید دست ازو وقتی کشی کش بخوردن نفس باشد طالبت
1 هر که او راست گشت و روشن دل در سیه روز دهر بد روز است
2 شمع کو راست است و بزم افروز تا دم مردنش همه سوز است
1 توکل هر که سازد پیشه خویش ز بار منت مردم خلاص است
2 که نبود بار مردم را دران بزم که او بر خوان نعمتهاش خاص است
1 درین منزلگه فانی شهان را به لشکرگه که هر سو کوس و پیل است
2 بدان لشکر پگه در وقت شبگیر ز طبل نوبتی کوس رحیل است
1 هر کرا گفتی انیس و ساختی مأیوس طبع از غمش صد داغ بر جان جفاکش بوده است
2 انس با هر کس گرفتم سوخت جانم را ز جور سهو کردم آنکه گفتم انس آتش بوده است
1 تتبع کردن فانی در اشعار نه از دعوی و نی از خودنماییست
2 چو ارباب سخن صاحبدلانند مرادش از در دلها گداییست
1 ای فلان سوختی خلایق را ملک را شدت تو ویران کرد
2 آتشی را که چون تو سوزنده است جز به کشتن علاج نتوان کرد
1 جوانمرد از کرم مفلس نگردد سخی را از عطا چین نیست در چهر
2 به پاشیدن چه نقص آید بدریا؟ بافشاندن چه کم گردد زر مهر؟
1 به نزد عقل ز حیوان کم است انسانی که نبودش اثر از دلپذیری آواز
2 در اشتران عرب بین چه نوع پاکوبان به وجد و حال روند از حدی اهل حجاز