1 چون عکس روی مغبچه خواهم تماشا بنگرم آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
2 زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
3 ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
4 مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
1 بهاران گر به گلشن طرح جام و ساغر اندازیم بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
2 سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
3 ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
4 بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
1 کنج تاریک غمت را تا بکی مسکن کنم باشد از شمع رخت آن خانه را روشن کنم
2 گر توان کردن می گلرنگ در کوی تو نوش خار در چشمم اگر یاد گل و گلشن کنم
3 دشمن جان خودم کز تو به لاف دوستی دوستان خویش را با خویشتن دشمن کنم
4 بنده آزادگانم زان سبب در باغ دهر طوف پای سرو میل قامت سوسن کنم
1 به دو چشم یار اسیرم که همی زنند تیرم به من غریب رحمی که به کافران اسیرم
2 چو بکوی و قد او شیفته ام اگر چه واعظ دهدم ز روضه و حور فسانه کی پذیرم
3 اجلم رقیب و عمرم شده آن لب روان بخش نه از آن بود گریزم نه ازین بود گریزم
4 من از آرزوی آن تیغ هلاک و او کشد غیر بکشید جای آنست ز غیرت ار نمیرم
1 صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
2 ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
3 مردم در انتظار تو ای عمر نازنین یکره بآمدن نه به رفتن شتاب کن
4 روزی مقدر است نگردد زیاد و کم گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
1 هست الف گفتیم آن بالا برید از ما سخن پیش آن بدخوی نتوان گفت الف بالا سخن
2 یک سخن گوید ز وصلم با هزاران انتظار گر چه ناید زو در آئین وصال الا سخن
3 مرده بودم یک سخن گفتی و جانم تازه شد کی مسیحا این چنین گفتست روح افزا سخن
4 خوش نمی آید سخن از کس به گوشم در خمار ساقیا دیگر مگو در گردش صهبا سخن
1 از باده تبرا چه کنم چون نتوانم اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم
2 ز آشفتگی باده و درماندگی عشق با این دل شیدا چه کنم چون نتوانم
3 مخمورم اگر کوثرم آری که بنوشش جز ساغر صهبا چه کنم چون نتوانم
4 چون بینمش از حال روم وه که غم دل در پیش وی افشا چه کنم چون نتوانم
1 نیست در دیر مغان بدمست بیباکی چو من از گریبان تا به دامن پیرهنچاکی چو من
2 آنچنان کاندر کمال حسن پاکی چون تو نیست یافت نبود در کمال عشق هم پاکی چو من
3 غم چو نبود از غم عشقت به عالم صعبتر شد یقین این هم که نبود نیز غمناکی چو من
4 درخور ادراک حسنت هرکسی را عاشقی است نیست در عشاق زارت اهل ادراکی چو من
1 در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم
2 شام فراق از طرف کوی او وزید باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم
3 نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم
4 مجروحم از سپهر و غشی های او بدار ساقی برغم او قدح صاف بیغشم
1 ای رند درد آشام جز دیر مغان مأوا مکن دل را به غیر از مغبچهای جای دگر شیدا مکن
2 ساقی به صد فرخندگی چون بایدت پایندگی گر یابی آب زندگی در جام جز صهبا مکن
3 در طوف باغ ای سیمبر گلرنگ می در جام زر افکنده در وی کن نظر میل گل رعنا مکن
4 در دین و دل آتش زده کردی چو عزم میکده هر لحظه از می عربده بر زمره تقوا مکن