1 چه خوش باشد که باشد در بهارم کنار جوی و سروی در کنارم
2 گهی باشد به سبزه افت و خیزم گهی باشد به ساغر گیر و دارم
3 بود چون آب چشم و آتش دل تذروان بر کنار جویبارم
4 ز دست ساقی گلرخ دمادم می گلگون کند دفع خمارم
1 چو خاک راه توام ای تو شاه جرعه کشان ز نیم خورد میت جرعه ای به خاک افشان
2 هزار شرم ز دینم که هر شب از مستی مغان برون فکنندم ز خاک دیر کشان
3 سحر ز رنج خماریم ناخوش ایساقی به سازمان بدو جام می صبوح خوشان
4 ز جام وصل تو سیراب صاف نوشانند چه شد به دردکشان نیز جرعه ای بچشان
1 نگار ترک تاجیکم کند صد خانه ویرانه بدان مژگان تاجیکانه و چشمان ترکانه
2 مرادم این بود تا چشم خود بر زلف او مالم اگر خواهی که او را سازم از مژگان خود شانه
3 بخواهد مرغ دل را سوخت آخر بال و پر یک شب ز بس گرد سر آن شمع میگردد چو پروانه
4 بنای عشق را در دل شکاف سینه در باشد الفها پهلوی هم بر درش خطهای دندانه
1 نبینم سوی او گرچه به رویش آرزومندم چو در مجلس بود آن مه بدین مقدار خرسندم
2 ز هجرت گریههای تلخ زهرم در مذاق افکند چه باشد کام جان شیرین کنی از یک شکرخندم
3 به چشم آن لحظه بنشاندم نهال سرو قدت را که از بستان دل نخل خیال غیر برکندم
4 خوشم با قطره خون کز جگر آید همانا هست جگر پرگالهها فرزند و چون فرزند فرزندم
1 ای که گشتی سوی میخانه به رندان پیرو وجه می گر نبود جان گرو و جامه گرو
2 در خیالات خط سبز کمان ابروی خویش «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
3 بیخود افتادم و بازم چو به هوش آمد دل «یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
4 خانه دل ز غم گردش گردون تیره است آفتاب می اگر بفکند آنجا پرتو
1 دل سوزد از غم رخ آن شوخ مهوشم ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟
2 دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب چون من اسیر مغبچگان پریوشم
3 گر نیست وجه بادهام اما پی پسند مستان شوم ز هر خم اگر جرعهای چشم
4 هستم گدای دیر ولی نقد احتراف پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم
1 ز آتش عشق تو چون خاک شود منزل من علم قبر بود شعله دود دل من
2 رنگ از خون دل و آب ز پیکان تو یافت غنچه های غم و محنت که دمد از گل من
3 تیغ بر غیر زنی تا شوم از غصه هلاک روح بخش دگران میشوی و قاتل من
4 مشکل من دهن تست پی دشنامم تا دهن وا نکنی حل نشود مشکل من
1 به عشقت من خسته را سوختی خسی را به برق بلا سوختی
2 ز شوق لب و خالهایت به رو به جان حزین داغها سوختی
3 دلم را چو آواره کردی به ظلم نمیدانمش تا کجا سوختی
4 دلم را که از دردت آزرده بود همانا ز بهر دوا سوختی
1 بگفت عشق که می نوش و رو به ملک عدم بگفتمش که بده جام می دمست و قدم
2 ردا بروی تغار می است و شعله آه مراست کشور رندی کنون به طبل و علم
3 درم درم که شده داغ من به سجاده ده چه سود چون نشود رهن می به نیم درم
4 مبین به توبه ام ای پیر دیر و جامم ده ز من اگر یکی آید تو باش اهل کرم
1 توان دلیر به خورشید آسمان دیدن ولیک ماه رخش را نمیتوان دیدن
2 صدش رقیب و هزارش هراس چون دیدم به دل رسید بلا صد هزار زان دیدن
3 کند جنون مرا لحظه لحظه در طغیان رخ پریوش خود را زمان زمان دیدن
4 مرا ز هجر رخش خارها به دیده به است هزار بار ز گل های بوستان دیدن