ای به جلال تو شرف، قدرت از فلکی شروانی قصیده 1
1. ای به جلال تو شرف، قدرت ذوالجلال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
...
1. ای به جلال تو شرف، قدرت ذوالجلال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
...
1. چهره با جمال تو، مایه دهد جمال را
غبغب چون هلال تو، بدر کند هلال را
...
1. نار است شعله شعله، رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده، دو زلفش بر آفتاب
...
1. هیچ کس چاره ساز کارم نیست
چه کنم بخت سازگارم نیست
...
1. این دل چه دلست و این چه یار است
کار من از این دو سخت زار است
...
1. آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد
گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد
...
1. شب نباشد که فراق تو دلم خون نکند
وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند
...
1. روز طرب رخ نمود روزه به پایان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
...
1. تا به دل و جان مرا آفت جانان رسید
بس که ز جانان به من رنج دل و جان رسید
...
1. زهی ز جود تو زمانه مایل سور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
...
1. آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
...
1. رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال تو ای دلبر
ز من بردند لهو و هوش و صبر و عیش و خواب و خور
...