1 خلقی به حسن خویش گرفتار دیدهای زان ناز میکنی که خریدار دیدهای
2 چندانکه خشم و ناز کنی زارتر شوم زارم ازآن کشی که مرا زار دیدهای
3 کوشی به عزت دگران رغم جان من گویا که در میانه مرا خوار دیدهای
4 وزو گداز من مکن ای شمع برطرف در یک زمان که جانب اغیار دیدهای
1 چه سان گویم که شب سرخوش کجا ای ماه میرفتی چه سان غافل به گفتار رقیب از راه میرفتی
2 عنان کج کرده و خود را به مستی داده یکباره ز اندوه نهان هرکسی آگاه میرفتی
3 غرور حسن یا یاد کسی بودی عنانگیرت خیالی داشتی باری نه بر دلخواه میرفتی
4 برآمد گرد از جانم از آن جولان مستانه چو برمیتافتی گاهی عنان و گاه میرفتی
1 یا رب از بستان حسنم سر و بالایی بده توبه ی عشقم بدست ماه سیمایی بده
2 دستم اندر حلقه ی فتراک سلطانی رسان در قبول این مرادم قوت پایی بده
3 از کف خضری بحلق تشنه ام آبی چکان این زمین خشک را یکبار احیایی بده
4 جلوه ی طاووس خواهد این دل ویرانه وش از شبستان وصالش مجلس آرایی بده
1 ای بکرشمه هر زمان گلبن باغ دیگری من شده کوه درد و تو لاله ی راغ دیگری
2 سوز تو در دل حزین چون نگرم بنیکوان بر دل خویش چون نهم بیهده داغ دیگری
3 یار به دیگری روان من ز پیش بسر دوان چند توان چنین شدن ره بچراغ دیگری
4 من بخیال آن پری گم شده ام ز خویشتن وای که او برغم من کرده سراغ دیگری
1 ای برده دل از دلبران حسنت زروی دلبری هر گوشه سرگردان تو، صد آفتاب خاوری
2 چون از قبای نیلگون نخل قدت آید برون یوسف کشد در خاک و خون پیراهن نیلوفری
3 گیرم که صد افسون کنم سوز سخن افزون کنم وصف جمالت چون کنم کز برگ گل نازکتری
4 رخساره گلگون ساختی مستانه بیرون تاختی صد ملک دل پرداختی فریاد ازین غارتگری
1 نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی
2 از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی
3 صورت حال دلم روشنترست از آفتاب با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی
4 مست بودی گفتمت در دیدهٔ من خواب کن در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی
1 نشستی با شراب و رود تا در خونم افگندی بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
2 ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
3 همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
4 هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست به زنجیر جنون بینسخهٔ افسونم افگندی
1 خوش آن حالت که بگشایی ز خواب سرخوشی دیده نگاهی سوی مشتاقان کنی از دیده دزدیده
2 نچیدم از هزاران گل یکی از گلشن حسنت دلی پر خار دارم ز آن همه گلهای ناچیده
3 مکن منعم که آشوب دلست و آفت دیده لب میگون و چشم خوابناک و موی ژولیده
4 ز بس خاری که در پایم شکست از رهگذار دل قدم در گلشن کویت نهم پرسیده پرسیده
1 نه خوی نازکت از غیر دیگرگون شود روزی نه این رشک از دل پر خون من بیرون شود روزی
2 به اندک گرمی اغیار دشمن گشتهای با من معاذ الله اگر این دوستی افزون شود روزی
3 ببزمت داشتم جامی بصد شادی ندانستم که از چشم بدم این باده در دل خون شود روزی
4 چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت بکنج نامرادی خوشدلم تا چون شود روزی