1 ای صبا جلوه ده گلستان را با نوا کن هزاردستان را
2 بر کن از خواب چشم نرگس را تا نظاره کند گلستان را
3 دامن غنچه را پر از زر کن تا دهد بلبل خوشالحان را
4 گل خوی کرده را کنی گر یاد کند ایثار بر تو مرجان را
1 لاح صباح الوصال در شموس القراب صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب
2 شاهد سرمست من دید مرا در خمار داد ز لعل خودم در عقیق مذاب
3 چهرهٔ زیبای او برده ز من صبر و هوش جام طرب زای او کرده نهادم خراب
4 من ز جهان بیخبر، کرد دل من نظر دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب
1 اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد
2 ور از زلفش صبا بویی به کوی بیدلان آرد ز هر کویی دو صد بیدل روان افگار در جنبد
3 ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد
4 چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد
1 دل تو را دوستتر ز جان دارد جان ز بهر تو در میان دارد
2 گر کند جان به تو نثار مرنج چه کند؟ دسترس همان دارد
3 با غمت زان خوشم که جان مرا غمت هر لحظه شادمان دارد
4 بر دلم بار هجر پیش منه آخر این خسته نیز جان دارد
1 طرب، ای دل، که نوبهار آمد از صبا بوی زلف یار آمد
2 هان نظاره که گل جمال نمود هین تماشا که نوبهار آمد
3 در رخ او جمال یار ببین که گل از یار یادگار آمد
4 به تماشای باغ و بستان شو که چمن خلد آشکار آمد
1 عاشقان چون بر در دل حلقهٔ سودا زنند آتش سودای جانان در دل شیدا زنند
2 تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند
3 از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار سنگ آزادی برین نه کاسهٔ مینا زنند
4 از سر مستی همه دریای هستی در کشند چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند
1 روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند روی دلدار در آن آینه پیدا بینند
2 از پس آینه دزدیده به رویش نگرند جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند
3 چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند
4 عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند
1 یا نسیم خوش بهار وزید یا صبا نافهٔ تتار دمید
2 یا سحر باد بوی جان آورد یا سر زلف یار در جنبید
3 این همه شادی و نشاط و طرب در سر خشک مغز ما گردید
4 هین! که گلزار من روان بشکفت هان که صبح دم سعادتم بدمید
1 یا رب، این بوی خوش ز گلستان آید؟ یا ز باغ ارم و روضهٔ رضوان آید
2 یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید
3 یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت کز نسیم خوش او در تن من جان آید
4 شمس دین، آنکه بدو دیدهٔ من روشن شد نور او در همه آفاق درخشان آید
1 فرستاد دریای فضل و هنر بدین خشک لب بحری از شعر تر
2 روان کرد جویی ز بحر روان که دارد همی ز آب کوثر اثر
3 روانی لفظ روانبخش او ببرد آبروی نسیم سحر
4 دل ناتوانم همانا بدید فرستاد بهر دل من شکر