1 ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته گوی در میدان وحدت کامران انداخته
2 رایت مهر جمالت لایزال افروخته سایهٔ چتر جلالت جاودان انداخته
3 تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال پرتوی بر ظلمتآباد جهان انداخته
4 نور خود را جلوه داده در لباس این و آن در جهان آوازهٔ کون و مکان انداخته
1 ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
2 نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
3 چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
4 کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
1 منم ز عشق سر از عرش برتر آورده به زیر پای سر نه فلک درآورده
2 به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته سر خودی ز در بیخودی در آورده
3 نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز گرفته دست تمنا و بر سر آورده
4 همای همت من باز کرده بال طرب دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده
1 ای رخت مجمع جمال شده مطلع نور ذوالجلال شده
2 عاشق روت لمیزل گشته شاکر خوت لایزال شده
3 ذروهٔ عرش و قسوهٔ ملکوت زیر پای تو پایمال شده
4 در نوشته سرادق جبروت محرم پردهٔ وصال شده
1 که برد از من بیدل بر جانان خبری؟ یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
2 جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟ جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
3 ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟ چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟
4 ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
1 دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
2 چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
3 تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
4 بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
1 ای باد برو، اگر توانی برخیز سبک، مکن گرانی
2 بگذر سحری به کون جانان دریاب حیات جاودانی
3 باری تو نهای چو من مقید از وی به چه عذر باز مانی؟
4 خاک در او ببوس و از ماش خدمت برسان، چنان که دانی