1 هر سحر صد ناله و زاری کنم پیش صبا تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
2 باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
3 چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
4 آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم میدمم بادی بر آتش، تا بَتَر سوزد مرا
1 ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
2 دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
3 شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟ نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
4 دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
1 این حادثه بین که زاد ما را وین واقعه کاوفتاد ما را
2 آن یار، که در میان جان است بر گوشهٔ دل نهاد ما را
3 در خانهٔ ما نمینهد پای از دست مگر بداد ما را؟
4 روزی به سلام یا پیامی آن یار نکرد یاد ما را
1 کشیدم رنج بسیاری دریغا به کام من نشد کاری دریغا
2 به عالم، در که دیدم باز کردم ندیدم روی دلداری دریغا
3 شدم نومید کاندر چشم امید نیامد خوب رخساری دریغا
4 ندیدم هیچ گلزاری به عالم که در چشمم نزد خاری دریغا
1 ندیدم در جهان کامی دریغا بماندم بیسرانجامی دریغا
2 گوارنده نشد از خوان گیتی مرا جز غصهآشامی دریغا
3 نشد از بزم وصل خوبرویان نصیب بخت من جامی دریغا
4 مرا دور از رخ دلدار دردی است که آن را نیست آرامی دریغا
1 سر به سر از لطف جانی ساقیا خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا
2 میل جانها جمله سوی روی توست رو، که شیرین دلستانی ساقیا
3 زان به چشم من درآیی هر زمان کز صفا آب روانی ساقیا
4 از می عشق ار چه سرمستی، مکن با حریفان سرگرانی ساقیا
1 ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
2 زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
3 از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
4 تافته اندر دلم پرتو مهر رخت میکنم از آب چشم خانهٔ دل را خراب
1 مست خراب یابد هر لحظه در خرابات گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
2 خواهی که راه یابی بیرنج بر سر گنج میبیز هر سحرگاه خاک در خرابات
3 یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات
4 ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات
1 دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات
2 از خانقاه رفته، در میکده نشسته صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات
3 در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین افتاده خوار و غمگین در گوشهٔ خرابات
4 نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات
1 به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
2 فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟ که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
3 دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت
4 رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت