1 ترک من چون طره عنبر شکن پرچین کند عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
2 مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
3 نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
4 تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
1 خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
2 هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
3 پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
4 نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
1 یا ساقی الصبوح که پیک صبا رسید در دور دولت آی که نوبت بما رسید
2 خورشید را طلوع شد از معجر کلیم گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
3 صبح دوم که زنده کند مرده را بدم با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
4 کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق گرچه درین حصار کهن بارها رسید
1 شاه انجم چون ز برج جدی سر برمیزند شدت سرما دم از تأثیر اختر میزند
2 در سر گیتی سحاب از برف چادر میکشد در رخ گردون غمام از برق خنجر میزند
3 فرش گیتی را بخار از یشم تزئین میدهد طرح بستان را نسیم از سیم زیور میزند
4 مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر غیبت خورشید را بر روی خاور میزند
1 سلامی نجوم سما زو منور سلامی نسیم صبا زو معنبر
2 سلامی چو ارواح قدسی یکایک سلامی چو اجسام علوی سراسر
3 سلامی بسبع الثمانی مؤکد سلامی ز سبع السماوات برتر
4 سلاکی در او رونق حسن مدغم سلامی در او قوه عشق مضمر
1 تازه و خرمست چون رخ یار صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار
2 دشت را از زمردست بساط کوه را پر زبرجدست کنار
3 گشت گوئی ز بیح مینا رنگ هست گوئی ز شاخ مرجان بار
4 آب و خاک چمن کز او خجلند آب حیوان و در دریا بار
1 هوای تو ای جنت رو چپرور فضای تو ای کاخ خورشید منظر
2 نظام جهان را چو عدلست موجب نجوم فلک را چو مهر است سرور
3 فروغ صفای تو بر صحن گیتی دهد طینت سنگ را لطف گوهر
4 نسیم هوای تو در جوف گردون کند مرکز خاک را گوی عنبر
1 دوش چون برزد سر از جیب افق بدر منیر زورق زرین شتابان گشت در دریای قیر
2 زورقی از نور و دریائی ز ظلمت، همچنانک رای دستور آورد بدخواه جاهش در ضمیر
3 دامن دریا، از آن دریا، چو دریا، پرگهر مرزع ایام از آن زورق، چو زورق، در مسیر
4 عزم عالیحضرتی کردم که از شوق ثناش در ریاض خلد آتش می شود جان ظهیر
1 وه که پیدا می کند هر دم ز روی روشنش فتنه ای در زلف شهر آشوب و چشم پر فنش
2 چشم او هر ساعت آبستن به روزی روشنست خط دستورست پنداری شب آبستنش
3 هر سحر پیراهنی در بر قبا کرد آسمان کافتابی سر بر آورد از ره پیراهنش
4 کشتگان غمزه را لعلش روان بخشد بلی لعل جان بخشد چو باشد آب حیوان معدنش
1 خیز ای کشیده حسن تو بر آفتاب خط کامد پدید بر مهت از مشک ناب خط
2 گوئی به پشت گرمی تاب و رخت کشید گردون ز تار زلف تو بر آفتاب خط
3 لعلت ز بهر نرگس خونخوار، تا نوشت بر دیده و دل من بی صبر و خواب خط
4 دائم خیال او بر چشمم چو، ساغریست کآرد بر قنینه بخون شراب خط