1 تا توانی ضمان مشو کس را کاولش بر دهد پشیمانی
2 و اوسط آن بود ملامت خلق و آخر اندر غرامتش مانی
1 چو روزگار بکام تو گشت و دولت یار بکوش تا دل آزرده ئی بدست آری
2 مباش یکنفس از کار خویشتن غافل مگر که فرصت امکان ز دست بگذاری
3 که آنکسیکه ز تو جست یاریی امروز روا بود که تو فردا طلب کنی یاری
1 صاحبا بنده را بخدمت تو پیش ازین بیش ازین محل بودی
2 بعنایت که داشتی با او پیش آزادگان مثل بودی
3 از شرف در پناه سایه تو همچو خورشید در حمل بودی
4 از تو تحسینش بود و احسان هم که گهی نیز در عمل بودی
1 من نخواهم خرید کبر کسی کاولش نطفه ئی بود مذره
2 و آخرش جیفه ئی شود قذره و او همه عمر حاصل عذره
1 هزار اهل مروت در آمدند از پای که هیچ سست قدم را نرفت پای از جای
2 گذر زگنبد گردان که نیست منزل عیش حذر ز مادر گیتی که هست حادثه زای
1 خسروا قدرت آن بینمت از لطف خدای که بکتان مدد از پرتو مهتاب دهی
2 بدل دشمن اگر خود بود از آهن و روی چون بهیبت نگری لرزش سیماب دهی
3 مده از دست کنون فرصت امکان چو ترا دست آن هست که داد دل احباب دهی
4 حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یا دست عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی
1 بقطع راه دراز امل غنی نشوی بر آستان قناعت مگر مقام کنی
2 مرو بعجب و تکبر بر آستانه خلق که زندگانی و عیشت همه حرام کنی
3 دو تای گاو بدست آوری و مزرعه ئی یکی امیر و دگر را وزیر نام کنی
4 بنان خشک و حلالی کزو شود حاصل قناعت از شکرین لقمه حرام کنی
1 دلا پاس این یکسخن گوش دار که دارد خواص دم عیسوی
2 چو دانی که انجام دولت بچیست بآغازش ار عاقلی نگروی
3 که از تو بکوه ار رسد نطق خوش جواب از صدا جز همان نشنوی
4 اگر بد کنی چشم نیکی مدار که گر خار کاری سمن ندروی
1 ایدل ز پی جهان چه پوئی وز زحمت جسم و جان چه جوئی
2 گر خار بگیردت سر دست بگذر ز گل ایفلان چه بوئی
3 رو دست تهی چو گربه می لیس چون سگ پی استخوان چه پوئی
4 چون بر تو نفس همی شمارند بی فکر مگو هر آنچه گوئی
1 با حریفان بر بساط دهر ای نیکوخصال راستی کن پیشه همچون سرو اگر آزادهای
2 گر بکوشی در شرف ز آبا زیادت میشوی از موالید سه تا چون بهترین افتادهای
3 دههزارت خصم اگر باشد چو اندر حصن صبر خانه گیری خوش نشین کان جمله را استادهای
4 تکیه کمتر کن بر آمال طویل ابن یمین جز برین عمر قصیرش چون بنا ننهادهای