1 ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی
2 به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی
3 ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد به کیش من مبارکتر بود یک لحظه پدرامی
4 بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی
1 گر به کوه اندر پلنگی بودمی سختفک و تیز چنگی بودمی
2 گه پی صیدگوزنی رفتمی گاه در دنبال رنگی بودمی
3 گاه در سوراخ غاری خفتمی گاه بر بالای سنگی بودمی
4 صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
1 باد صبح ازکوهسار آید همی یاد یار غمگسار آید همی
2 یارگوبی سوی شهر آید زکوه دوست گویی از شکار آید همی
3 بامدادان در هوای گرم ری بوی لطف نوبهارآید همی
4 قلهٔ البرز در چشمان من چون یکی زیبانگار آید همی
1 بدرود گفت فر جوانی سستی گرفت چیرهزبانی
2 شد نرم همچو شاخهٔ سوسن آن کلک همچو تیغ یمانی
3 نزدیک سیر و کندو کسل شد آمال دور سیر جوانی
4 شد خاکسار دست حوادث آن آبدار گوهر کانی
1 مخور تا توانی می اندر جوانی می اندر جوانی مخور تا توانی
2 که یک جرعه می در جوانی نشاند یکی تیر در دیدهٔ زندگانی
3 حکیمانه می نیز خوردن نشاید ازین اندک و گاه گاه و نهانی
4 گناهست و جهل است و بیماری تن چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی
1 جهانا چه مطبوع و خرم جهانی دریغا که بر خلق ناجاودانی
2 نعیم و جحیم است در تو سرشته و لیکن تو خود فارغ از این و آنی
3 همه کارهای تو از حکمت آید ز حکمت برون کارکردن ندانی
4 بهدستت شماربست ز آغاز خلقت که با آن شمردن، دهی و ستانی
1 قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی گلچین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
2 دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی
3 بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی
4 بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
1 دریغا که بگذشت عهد جوانی درآمد ز در پیری و ناتوانی
2 جوانی به راه وطن دادم از کف دربغا وطنرفتو طیشد جوانی
3 وگر بازگردد وطن بار دیگر نیارد جوانی به ما ارمغانی
4 دو ده ساله بودم که آشفت ایران برآمد ز ری بانگ عالی و دانی
1 دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
2 به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی
3 گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
4 چومیبندد خراسانی بهپرخاش مغولانصف غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
1 ای برادر، تا توانی گیر با آزرم خوی مرد بیآزرم باشد چون زن بسیار شوی
2 غیرت و صدق و امانت، کاین سه اصل مردمیست اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرمخوی
3 هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی
4 وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق روی ازو برتاب، کاندر وی نیابی آبروی