1 برخیز ساقیا بده آن جام خسروی تا درکشم به یاد شهنشاه پهلوی
2 شاها به شوکت تو زیانی نمیرسد گر یک نصیحت از من درویش بشنوی
3 بنشین درون قلب رعیت که این مکان ایمنتر است و نغزتر از بزم خسروی
4 از ما متاب رخ که جوانان نامدار خوش داشتند صحبت پیران منزوی
1 انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی
2 چشمپوشی با دل صد پاره از سودان و مصر وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی
3 باکلاه بام خورده با لباس مندرس کفش پاره، دست خالی، سوی امریکا شوی
4 بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل وز غم نفتون روان پرشعله نفتآسا شوی
1 ای لطف خوشت صیقل آئینهٔ شاهی روشن دل تو آینهٔ لطف الهی
2 عالم متغیر، صفتت نامتغیر دنیا متناهی، هنرت نامتناهی
3 پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی
4 بر روی مه و مهر کلفهاست ولی نیست بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
1 دوش در تیرس عزلت جانفرسایی گشت روشن دلم از صحبت روشنرایی
2 هرچهپرسیدم ازآن دوست مراداد جواب چه به از لذت هم صحبتی دانایی
3 آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید میخها کوفته باشد به سیه دیبایی
4 یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان پاره جایی شده و سوخته باشد جایی