ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت از شیخ بهایی غزل 1
1. ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت
در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت
...
1. ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت
در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت
...
1. جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا
ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا
...
1. به عالم هر دلی کاو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق، بند است
...
1. بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است
...
1. دلا! باز این همه افسردگی چیست؟
به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟
...
1. آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
...
1. دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
...
1. یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمیکند
تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمیکند
...
1. آنها که ربودهٔ الستند
از عهد الست باز مستند
...
1. عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
...
1. نگشود مرا ز یاریت کار
دست از دلم ای رفیق! بردار
...
1. آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار
...