1 جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا
2 بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا
3 یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی
4 قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا
1 ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت
2 گرد قدم زائرت، از غایت رفعت بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت
3 در روضهٔ تو خیل ملایک، ز مهابت گویند به هم مطلب خود را به اشارت
4 هر صبح که روح القدس آید به طوافت در چشمهٔ خورشید کند غسل زیارت
1 به عالم هر دلی کاو هوشمند است به زنجیر جنون عشق، بند است
2 به جای سدر و کافورم پس از مرگ غبار خاک کوی او، پسند است
3 به کف دارند خلقی نقد جانها سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟
4 حدیث علم رسمی، در خرابات برای دفع چشم بد، سپند است
1 بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است
2 ز مراحم الهی، نتوان برید امید مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است
3 طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟
4 به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا! به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است
1 دلا! باز این همه افسردگی چیست؟ به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟
2 اگر آزردهای از توبهٔ دوش دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟
3 شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست! بهائی! باز این افسردگی چیست؟
1 آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
2 دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
3 چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
4 یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
1 دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
2 ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح! نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
3 مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
4 بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
1 یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمیکند تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمیکند
2 روشن نمیشود ز رمد، چشم سالکی تا از غبار میکده، دارو نمیکند
3 گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست گفتند: او به دردکشان خو نمیکند
4 گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما خوش میکشد پیاله و خوش بو نمیکند
1 آنها که ربودهٔ الستند از عهد الست باز مستند
2 تا شربت بیخودی چشیدند از بیم و امید، باز رستند
3 چالاک شدند، پس به یک گام از جوی حدوث، باز جستند
4 اندر طلب مقام اصلی دل در ازل و ابد نبستند
1 عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
2 کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
3 حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
4 نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود