1 روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی
2 خط چون سبزه اش، از چهره ی چون گل زده سر از زمین عجبی، رسته گیاه عجبی
3 دید آن مه گنه بیگنهی از من و، کشت؛ بیگناه عجبی را، بگناه عجبی
4 چه عجب گرد هم از دست دل و دین؟ که بناز شوخ چشم عجبی، کرد نگاه عجبی!
1 مرا بجرم وفای من از جفا کشتی جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
2 بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد تو بیوفا، همه یاران آشنا کشتی
3 نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
4 چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟! نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
1 ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟! کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
2 گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛ دردا که تا رسیدی، خاکم بباد دادی!
3 ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛ ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
4 ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو بکویش؛ دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
1 غم نیست دلا در دی، گر توبه ز می کردی؛ بشکن، چو بهار آمد، هر توبه که دی کردی
2 گفتی: کنمت رحمی، کردی؛ چو زغم کشتی! ای سست وفا دیدی، کی گفتی و کی کردی؟!
3 نه کرد و نه خواهد کرد، آتش به نی ای مطرب؛ کاری که تو با جانم، از ناله ی نی کردی
4 تا دل ز غمت دم زد، کشتیش؛ کنون بنگر جرمی که زوی دیدی، ظلمی که بوی کردی!
1 از جفا، اهل وفا را بزبان آوردی دل بجان، جان بلب و لب بفغان آوردی
2 خون خود میطلبند از تو جهانی، آری رسم بیداد تو اول بجهان آوردی!
3 برده عشقت ز جوانان دل و، از پیران عقل؛ چه بلاها، بسر پیر و جوان آوردی؟!
4 خون شوی خون، که ز ناسازی جانان چندان گفتی ای دل، که مرا نیز بجان آوردی!
1 دل ز یار کهن، مگر کندی که بیاران تازه خرسندی؟!
2 آه، ای نخل سرکش از جورت کآشیان مرا پراکندی
3 رشته ی جان ما گسست دریغ که بزلف تو داشت پیوندی
4 بیتو یعقوبم، آگهی از حال داشت، گرداشت چون تو فرزندی!
1 چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردی چرا ز یاری بدرد و داغم، دوا و مرهم، نمیفرستی، نمیگذاری!
2 هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه! هزار بارت، بعجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!
3 بسی وفایت، بخلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم؛ میان مردم، نمیتوانم، برآورم سر، ز شرمساری!
4 من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد بخونم؛ غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!
1 نمی پرسی ز غمناکان، دلت شاد است پنداری؟! ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری
2 چنان ترسیده چشمم از گرفتاری درین گلشن که شاخ گل بچشم دست صیاد است پنداری
3 نشد از خنده ی خسرو، تسلی خاطر شیرین؛ هنوزش گوش بر فریاد فرهاد است پنداری
4 بباغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که مینالید گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری
1 به گاه رقص، چون در انجمن می در قدح ریزی به سر غلتم، چو بنشینی، ز پا افتم چو برخیزی
2 کنم اظهار رنجوری، بهر کس میرسم؛ شاید نگیرد دامنت کس، گر تو روزی خون من ریزی
3 تو وقتی حال من دانی، که چون من بر سر راهی بامیدی نشینی صبح و شب نومید برخیزی
4 شنیدم، رحم بر اغیار آوردی، از آن ترسم که چون بینی مرا، از کشتن منهم بپرهیزی
1 فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
2 وفا بوعده گر این است امید گاهان را کسی مباد بعالم امیدوار کسی
3 در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند بدامن کسی از رهروان، غبار کسی
4 بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان ولی بدست کسی نیست اختیار کسی