دریغا که با خود ندیدم مصاحب از آذر بیگدلی قصیده 1
1. دریغا که با خود ندیدم مصاحب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
...
1. دریغا که با خود ندیدم مصاحب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
...
1. ای سوده بر در تو جبین مه، سر آفتاب؛
ناز تو هم بماه رسد هم بر آفتاب
...
1. ای داده نخل قد تو بر، ماه و آفتاب
و افگند سایه خد تو بر ماه و آفتاب
...
1. گفتا سحر غلام که: زین کرده یار اسب
اینک ز شهر راند برون شهریار اسب
...
1. دگر صبح است و بلبل نغمه خوان است
ز حسن گل هزارش داستان است
...
1. از دست من کشید گه عهد یار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
...
1. منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد
منم که داد زمین خاک هستیم بر باد
...
1. نخست آینهای بهر دیدن خود خواست
قرار کار، به خلق سرای امکان داد
...
1. الا ای معنبر شمال مورد
که جسم لطیفی و روح مجرد
...
1. ای سرو گل اندام من، ای نخل برومند؛
ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
...
1. ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
...