1 ای سرو گل اندام من، ای نخل برومند؛ ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
2 ای مرغ دلم فاخته و، نخل قدت سرو؛ وی طایر روحم مگس و، شهد لبت قند
3 ای روی تو باغی، که جهان کرده معطر؛ وی موی تو زاغی، که زمن برده جگربند
4 ای دل ز تو دربند، چو یوسف ز برادر؛ وی جان بتو خرسند، چو یعقوب بفرزند
1 ای که چون از داد تیغت خون کند خون زیرغو در دل ارغون کند
2 ای خداوندی کز اختر هر چه سعد خدمت آن طالع میمون کند
3 تا تو، نه کس نام اسکندر برد تا تو، نه کس یاد افریدون کند
4 خسرو بختت شب و روز از جلال تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
1 ای باد شمالت چو گل آورده ببر بر لرزان ز نهالت دل هر برگ ببر بر
2 از غیرت دندانت و، از خجلت رویت؛ لؤلؤست ببحر اندر و، لاله است ببر بر!
3 از درج درت، طعنه زند لعل بیاقوت؛ وز برگ گلت، خنده زند گل بشکر بر
4 داد ایزدت از لطف، یکی حقه ی یاقوت؛ انباشته آن حقه بسی و دو گهر بر
1 ببین ز لعل خود و، جزع من روان گوهر! بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟!
2 بسی چو حقه ی لعل تو لعل دیدم، لیک؛ نه بر کنار زمرد، نه در میان گوهر
3 شکفته داری بر شاخ نسترن لاله نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر
4 سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت بسبزه شد گلت و، در شبه نهان گوهر
1 ای جسم تو، جان آفرینش؛ جان تو، جهان آفرینش!
2 ای کرده بعالم آشکارا نام تو نشان آفرینش
3 ای گشته بلند در زمانه از شان تو شان آفرینش
4 پیدا شد، ز آفریدن تو بس راز نهان آفرینش
1 شد مه روزه و، خلقی چو هلال؛ لاغر و زرد و خم از بار ملال
2 گوش بر زمزمه ی نوبت عید چشم بر راه هلال شوال
3 محتسب، بسته در میکده ها؛ زده بر هر در از آهن اقفال
4 پیر میخانه، ز اندوه خمار؛ مانده آشفته دل و شیفته حال
1 دوشم، از خواب بود چشم کحیل؛ گوشم آسوده، خوش ز قال و ز قیل
2 تا سحر، دیده فارغ از دیدن لب ز تقریر و، خاطر از تخییل
3 جستم از خواب ناگهان، گفتی که بمن سود بال میکائیل
4 شکر را، رو بقبله از اقبال؛ سجده کردم همی پس از تقبیل
1 چون انجمن سپهر از انجم شد پاک چو این جهان ز مردم
2 گیسو ببرید لیلی شب بر سوک هر اختری که شد گم
3 زال گیتی، سمور شب کند پوشیده بجشن روز، قاقم
4 ساقی سپهر می برآورد لعلی قدح، از زمردین خم
1 دمید از شاخ زرین گل، چکیدش سیمگون شبنم؛ عیان شد طلعت عیسی، فشاند از شرم خوی مریم
2 نفس زد صبح و، ز انفاسش، ادیم خاک شد جنبان؛ چنان کز نفخ روح آویخت جان در قالب آدم!
3 شرار افشان، ز دود نار نمرودی خلیل است این؟! و یا از گریه ی هاجر، عیان شد چشمه ی زمزم؟!
4 برآمد یوسف صدیق خور، زین هفت قصرش سر؛ ز چاک دامن پاکش، صبا از راستی زد دم