1 من کیستم، آن درد کش صاف ضمیرم؛ کز لای خم و رشحه ی خمر است خمیرم!
2 در جرگه ی ارباب هنر، نیست مثالم؛ در حلقه ی اصحاب نظر، نیست نظیرم
3 در خرقه ی مجنون که بود پوست، پلاسم؛ در پیکر لیلی که سمن بوست، حریرم
4 باد سحرم، در چمن افتاده عبورم؛ گلبن بسر، از بوی گل افشانده عبیرم
1 خوانده بر خوان فلکم، هان چکنم؟! خون دل، مایده ی خوان چکنم؟!
2 میزبان را، همه ابنای زمان بیکی خوان شده مهمان چکنم؟!
3 گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند؛ دست در کاسه ی ایشان چکنم؟!
4 با چنین خلق، که هم خورده نمک هم شکستند نمکدان چکنم؟!
1 جان ز من خواسته جانان چکنم؟! چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
2 منع دل میکنم از عشق، ولی چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
3 پیرم و، عشق جوانی دستم برندارد ز گریبان، چکنم؟!
4 باورم نامد ازو عهد، ولی خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
1 ایا نسیم صبا، کت مبارک است قدوم؛ مبارکی و قدوم تو لازم و ملزوم
2 ز شاهدانت، پیغام شهد و من محرور؛ ز گلرخانت ره آورد ورد و، من مزکوم!
3 نه مایلم بسر زلف مشکسای ایاز نه عاشقم بلب شهدپرور کلثوم
4 هوای شاهد و گلرخ، نمانده در سر من؛ برو بخطه ی شیراز، آن مبارک بوم
1 صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
2 کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
3 بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛ نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
4 فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛ رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
1 فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
2 شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
3 گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛ تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
4 مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛ بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
1 شاها ز کاسه ی سر دشمن، شراب خواه؛ وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه
2 چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه
3 از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛ تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه
4 وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه
1 پیش که شاه اختران، تیغ کشد بلشکری؛ خیز مگر ببرق می، برقع صبح بردری
2 پیش که صبح از طرب، خنده کند بزیر لب؛ خیز که در وداع شب، جام بگریه آوری
3 پیش که پرتو افگند، مهر بدشت خاوران؛ خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری
4 پیش که خازن سحر، مخزن در پراگند؛ از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری
1 از صفاهان، بوی جان آید همی؛ بوی جان از اصفهان آید همی!
2 اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح یوسفی بر هر دکان آید همی!
3 رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ! چون کلاف ریسمان آید همی!
4 اصفهان، شام و، صفای صبح آن چشم را بر دل گران آید همی!
1 چو مهر باختری، همچو ماه کنعانی شد از فسون زلیخای چرخ زندانی
2 برادران حسود ستارگان دادند ز دست، یوسف خورشید را بارزانی
3 برآمد از افق شرق مه، چو بن یامین؛ جهان چو دیده ی یعقوب گشت ظلمانی
4 شدم بگوشه ی بیت الحزن، درش بستم؛ غمین نشسته، بزانو نهاده پیشانی