وصلت نامه عطار نیشابوری

ابتدا کردم بنام کردگار
خالق هفت و شش و پنج و چهار
آن خداوندی که هستی ذات اوست
هر دو عالم مصحف آیات اوست
آن خداوندی که آدم را ز خاک
آفرید و داد او را جان پاک
بعد از آنش گفت بحر جود باش
چون ملایک ساجد و مسجود باش
انبیا را داد سر ذوق عشق
اولا را داد درد ذوق عشق
انبیا را داد سر لامکان
اولیا را داد شور عاشقان
انبیا را داد هردم رفعتی
اولیا را داد هر دم خلعتی
انبیا را داد هر دم صد عطا
اولیا را داد صد صدق و صفا
عاشقا یک دم در آور سر جان
تا بیابی سر عشق کالامکان
عاشقان بینی بجان حیران شده
هر یک از نوعی دگر جویان شده
عاشقان بینی در این ره گشته غرق
از قدم در خون نشسته تا بفرق
عاشقان بینی ز خود فانی شده
جملگی در حال یک بینی شده
ای برادر حکمت حق گوش دار
تا شوی از هر دو عالم مرد کار
دست لطف حق چو آدم آفرید
از برای سر عشقش پرورید
چل صباح او آن گلش تخمیر کرد
بعد از آنش برکشید و میر کرد
پس بفرمودش بفوق تخت باش
سر وحدت یاب عالی بخت باش
بیامد پیش حیدر مرد دانا
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
بشنو این رمز از بلال با وفا
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
بود استاد حکیمی پاکباز
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
جهد کن کثرت نه بینی ای پسر
تا نگردی همچو احول کژ نظر
جهد کن کثرت نبینی ای سوار
تا نباشی همچو احول شرمسار
جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر
تا نمانی همچو احول در سعیر
جهد کن کثرت نه بینی ای فتا
تا نمانی همچو احول در فنا
آن حکیم پر خرد در آینه
جمله یکتا دید او معاینه
آن حکیم پر هنر را روح دان
نفس شومت احول آمد در میان
روح اندر عالم وحدت بود
نفس شومت عالم کثرت بود
دل بدان آیینه از روی کمال
اندر او می بین جمال ذوالجلال
عقل اندر کارسازی جهان
عشق اندر بی‌نیازی جهان
عقل دائم طالب صورت بود
عشق آتش در همه صورت زند
عقل اندر نیستی هست آمده
عشق اندر نیستی مست آمده
عقل نقاشی کند اندر جهان
عشق شهبازی کند در لامکان