1 جهد کن کثرت نه بینی ای پسر تا نگردی همچو احول کژ نظر
2 جهد کن کثرت نبینی ای سوار تا نباشی همچو احول شرمسار
3 جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر تا نمانی همچو احول در سعیر
4 جهد کن کثرت نه بینی ای فتا تا نمانی همچو احول در فنا
1 بود منصور ای عجب شوریده حال در ره تحقیق او را صد کمال
2 حال او حال عجب بود ای پسر نی چو حال این خسان بیخبر
3 از رموز سر حق ره برده بود نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
4 از شراب وصل حق نوشیده بود دائماً از شوق حق جوشیده بود
1 انبیا را داد سر ذوق عشق اولا را داد درد ذوق عشق
2 انبیا را داد سر لامکان اولیا را داد شور عاشقان
3 انبیا را داد هردم رفعتی اولیا را داد هر دم خلعتی
4 انبیا را داد هر دم صد عطا اولیا را داد صد صدق و صفا
1 ای برادر حکمت حق گوش دار تا شوی از هر دو عالم مرد کار
2 دست لطف حق چو آدم آفرید از برای سر عشقش پرورید
3 چل صباح او آن گلش تخمیر کرد بعد از آنش برکشید و میر کرد
4 پس بفرمودش بفوق تخت باش سر وحدت یاب عالی بخت باش
1 من ترا بینم ترا دانم ترا خود ترا کی غیر بینم جان مرا
2 چون جز از تو نیست اندر دو جهان لاجرم غیری نباشد در میان
3 اولین و آخرینی ای احد ظاهرین و باطنینی بی عدد
4 این جهان و آن جهانی در نهان آشکارا و نهانی در عیان
1 بود استاد حکیمی پاکباز دائماً با حق تعالی گفته راز
2 در همه عالم ورا همتا نبود همچو او در علم یک دانا نبود
3 رازها با حق تعالی گفته است سرها از راز حق دانسته است
4 روز و شب در راه او با درد بود بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
1 جملهٔ مردان زخود فانی شدند در بقای حق بحق باقی شدند
2 نفس خود را در ریاضت داشتند از خدای خود سعادت داشتند
3 یک زمان نه خواب کردند و نه خورد بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
4 ترک لذات جهان کردی به کل این جهان را دیده اندر عین ذُل
1 بار دیگر عالمان جمع آمدند جمله اندر قصه آن شمع آمدند
2 صدهزاران خلق در غوغا و شور بر در زندان دویده از غرور
3 شبلی آمد آن زمان پیش جنید گفت شیخا ما درافتادیم قید
4 خلق عالم جملگی جمع آمدند کان شه سیفور از زندان برند
1 این چنین رفتند مردان راه دین رهروان حق به پیش حق یقین
2 شیرمردان مرکب خود راندهاند اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
3 مرد عشقی گر تو تن در راه کن ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
4 شیرمردی باید این راه شگرف تاکند غواصی این بحر ژرف
1 بیامد پیش حیدر مرد دانا که تو سر باز گو اسرار ما را
2 که اندر جنت المأوی بود روز بود این شمس آنجا مجلس افروز
3 علی گفتش نه روز است ونه شب هم نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
4 همین آدم که اینجا سرفراز است همین آدم در آنجا شاهباز است