1 ابتدا کردم بنام کردگار خالق هفت و شش و پنج و چهار
2 آن خداوندی که هستی ذات اوست هر دو عالم مصحف آیات اوست
3 آن خداوندی که آدم را ز خاک آفرید و داد او را جان پاک
4 بعد از آنش گفت بحر جود باش چون ملایک ساجد و مسجود باش
1 انبیا را داد سر ذوق عشق اولا را داد درد ذوق عشق
2 انبیا را داد سر لامکان اولیا را داد شور عاشقان
3 انبیا را داد هردم رفعتی اولیا را داد هر دم خلعتی
4 انبیا را داد هر دم صد عطا اولیا را داد صد صدق و صفا
1 عاشقا یک دم در آور سر جان تا بیابی سر عشق کالامکان
2 عاشقان بینی بجان حیران شده هر یک از نوعی دگر جویان شده
3 عاشقان بینی در این ره گشته غرق از قدم در خون نشسته تا بفرق
4 عاشقان بینی ز خود فانی شده جملگی در حال یک بینی شده
1 ای برادر حکمت حق گوش دار تا شوی از هر دو عالم مرد کار
2 دست لطف حق چو آدم آفرید از برای سر عشقش پرورید
3 چل صباح او آن گلش تخمیر کرد بعد از آنش برکشید و میر کرد
4 پس بفرمودش بفوق تخت باش سر وحدت یاب عالی بخت باش
1 بیامد پیش حیدر مرد دانا که تو سر باز گو اسرار ما را
2 که اندر جنت المأوی بود روز بود این شمس آنجا مجلس افروز
3 علی گفتش نه روز است ونه شب هم نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
4 همین آدم که اینجا سرفراز است همین آدم در آنجا شاهباز است
1 بشنو این رمز از بلال با وفا خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
2 اوفتاده بود آن دُر ثمین در میان آن جهودان لعین
3 مرد دین بودو طلبکار آمده عشق احمد را خریدار آمده
4 روز و شب در دین حق بیدار بود واقف سرّ بود و مرد کار بود
1 بود استاد حکیمی پاکباز دائماً با حق تعالی گفته راز
2 در همه عالم ورا همتا نبود همچو او در علم یک دانا نبود
3 رازها با حق تعالی گفته است سرها از راز حق دانسته است
4 روز و شب در راه او با درد بود بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
1 جهد کن کثرت نه بینی ای پسر تا نگردی همچو احول کژ نظر
2 جهد کن کثرت نبینی ای سوار تا نباشی همچو احول شرمسار
3 جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر تا نمانی همچو احول در سعیر
4 جهد کن کثرت نه بینی ای فتا تا نمانی همچو احول در فنا
1 آن حکیم پر خرد در آینه جمله یکتا دید او معاینه
2 آن حکیم پر هنر را روح دان نفس شومت احول آمد در میان
3 روح اندر عالم وحدت بود نفس شومت عالم کثرت بود
4 دل بدان آیینه از روی کمال اندر او می بین جمال ذوالجلال
1 عقل اندر کارسازی جهان عشق اندر بینیازی جهان
2 عقل دائم طالب صورت بود عشق آتش در همه صورت زند
3 عقل اندر نیستی هست آمده عشق اندر نیستی مست آمده
4 عقل نقاشی کند اندر جهان عشق شهبازی کند در لامکان