سی فصل عطار نیشابوری

یکی پیری مرا آواز می‌داد
که ای عطار از دست تو فریاد
جهان بر هم زدی و فتنه کردی
به دیوار مذاهب رخنه کردی
تو گفتی آنچه احمد گفت باهو
تو گفتی سر به سر اسرار یاهو
تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت
تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت
مر او را در جهان بس عاشقانند
که بر وی هر زمان جانها فشانند
مر او را عاشقان بسیار باشند
سراسر واقف اسرار باشند
همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفته‌اند از خویش بیرون
همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستی خود باد
طریق فقر دان راه سلامت
در این ره باش ایمن از ملامت
تو گر خواهی حدیث فقر و فخری
تو اندر فقر شاه برو بحری
حقیقت شاه درویشان را هند
که سلطانان عالم را پناهند
تو گر هستی ز سرّ کار آگاه
توان گفتن ترا درویش این راه
چه شد منصور مأمور شریعت
بمعنی دید اسرار حقیقت
مرید جعفر صادق به جان بود
ثنای حضرتش ورد زبان بود
سجود درگه آن شاه کردی
سر خود خاک آن درگاه کردی
ز جعفر دید انوار معانی
بر او شد کشف اسرار نهانی
ز حال قاضی و مفتی چه پرسی
چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌داند حقیقت خود خدا را
به ظاهر میروند راه شریعت
شده غافل از اسرار حقیقت
صدف بگزیده و بگذاشته در
نمی‌دانند که دارد گوهر در
بگویم با تو تا حق را که دیده است
کدامین قطره در دریا رسیده است
هر آنکس در حقیقت راه بین شد
بمعنی واقف اسرار دین شد
به دین مصطفی او راه جوید
حقیقت رو بسوی شاه جوید
تو دین مصطفی را راه میرو
ز سر مرتضی آگاه میشو
مسلمانی بود راه شریعت
نمی‌دانم شریعت از حقیقت
شریعت از ره معنیست ای دوست
حقیقت را بمعنی اوست چون پوست
شریعت پوست مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت فی المثل بیناست از حال
که باشد فی المثل تمثیل تمثال
بگویم با تو سری ای سخندان
ازین عالم کجا خواهد شدن آن
دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است
چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم
بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خود در صفا دید
بدان کانسان کامل انبیا بود
ولی بهتر ز جمله مصطفی بود
به عالم انبیا بسیار بودند
نه جمله واقف اسرار بودند
ولیکن شش پیمبر در طریقت
شدند مأمور اسرار شریعت
نخستین این ندا در داد آدم
بگسترد او شریعت را به عالم
کسی از زهد و تقوی شد مسلم
که پشت پا زد او بر هر دو عالم
نباشد غیر حق اندر دل او
مقام قرب وحدت منزل او
شناسد از ره وحدت خدا را
امیر خویش داند مرتضی را
نباشد یک نفس بی امر آن شاه
ز نا فرمانیش استغفرالله