1 یکی پیری مرا آواز میداد که ای عطار از دست تو فریاد
2 جهان بر هم زدی و فتنه کردی به دیوار مذاهب رخنه کردی
3 تو گفتی آنچه احمد گفت باهو تو گفتی سر به سر اسرار یاهو
4 تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت
1 مر او را در جهان بس عاشقانند که بر وی هر زمان جانها فشانند
2 مر او را عاشقان بسیار باشند سراسر واقف اسرار باشند
3 همه در عشق او باشند مجنون بکلن رفتهاند از خویش بیرون
4 همه در عشق او باشند فرهاد که دادند خرمن هستی خود باد
1 طریق فقر دان راه سلامت در این ره باش ایمن از ملامت
2 تو گر خواهی حدیث فقر و فخری تو اندر فقر شاه برو بحری
3 حقیقت شاه درویشان را هند که سلطانان عالم را پناهند
4 تو گر هستی ز سرّ کار آگاه توان گفتن ترا درویش این راه
1 چه شد منصور مأمور شریعت بمعنی دید اسرار حقیقت
2 مرید جعفر صادق به جان بود ثنای حضرتش ورد زبان بود
3 سجود درگه آن شاه کردی سر خود خاک آن درگاه کردی
4 ز جعفر دید انوار معانی بر او شد کشف اسرار نهانی
1 ز حال قاضی و مفتی چه پرسی چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی
2 بخود بربسته دین مصطفی را نمیداند حقیقت خود خدا را
3 به ظاهر میروند راه شریعت شده غافل از اسرار حقیقت
4 صدف بگزیده و بگذاشته در نمیدانند که دارد گوهر در
1 بگویم با تو تا حق را که دیده است کدامین قطره در دریا رسیده است
2 هر آنکس در حقیقت راه بین شد بمعنی واقف اسرار دین شد
3 به دین مصطفی او راه جوید حقیقت رو بسوی شاه جوید
4 تو دین مصطفی را راه میرو ز سر مرتضی آگاه میشو
1 مسلمانی بود راه شریعت نمیدانم شریعت از حقیقت
2 شریعت از ره معنیست ای دوست حقیقت را بمعنی اوست چون پوست
3 شریعت پوست مغز آمد حقیقت میان این و آن باشد طریقت
4 شریعت فی المثل بیناست از حال که باشد فی المثل تمثیل تمثال
1 بگویم با تو سری ای سخندان ازین عالم کجا خواهد شدن آن
2 دگر گویم فنای او کدام است چو فانی شد بقای او کدام است
3 چو انسان رفت پاک از ملک عالم مر او را گشت سلطانی مسلم
4 بقای خود مقرر در فنا دید صفای باطن خود در صفا دید
1 بدان کانسان کامل انبیا بود ولی بهتر ز جمله مصطفی بود
2 به عالم انبیا بسیار بودند نه جمله واقف اسرار بودند
3 ولیکن شش پیمبر در طریقت شدند مأمور اسرار شریعت
4 نخستین این ندا در داد آدم بگسترد او شریعت را به عالم
1 کسی از زهد و تقوی شد مسلم که پشت پا زد او بر هر دو عالم
2 نباشد غیر حق اندر دل او مقام قرب وحدت منزل او
3 شناسد از ره وحدت خدا را امیر خویش داند مرتضی را
4 نباشد یک نفس بی امر آن شاه ز نا فرمانیش استغفرالله