1 سالک راحت طلب ریحان راه پیش روح آمد بصد دل روح خواه
2 گفت ای عکسی ز خورشید جلال پرتوی از آفتاب لایزال
3 هرچه در توحید مطلق آمدست آن همه در تو محقق آمدست
4 چون برونی تو ز عقل و معرفت نه تو در شرح آئی ونه در صفت
1 رفت شبلی ابتدا پیش جنید گفت هستم پای تا سر جمله قید
2 می چنین گویند در هر کشوری کاشنائی را تودادی گوهری
3 یا ببخش و گوهرم همراه کن یا نه بفروش و مرا آگاه کن
4 گفت اگر بفروشم این گوهر ترا چون بها نبود کند مضطر ترا
1 با پسر میگفت یک روزی عمر طعم دین تو کی شناسی ای پسر
2 طعم دین من دانم و من دیدهام زانکه طعم کفر هم بچشیدهام
3 جان چو در خود دید چندان کار و بار در خروش آمد چو ابر نوبهار
4 گفت اگر من نیک اگر بد بودهام در حقیقت طالب خود بودهام
1 بوعلی طوسی امام قال وحال کرده است از میرکاریز این سؤال
2 کز حق آمد راه سوی بنده باز یا ز بنده سوی حق برگوی راز
3 گفت ره نه زین بدان نه زان بدین لیک راه از حق بحق میدان یقین
4 نیست غیر او که دارد غیر دوست گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست
1 برفتاد از جان خرقانی نقاب دید آن شب حق تعالی را بخواب
2 گفت الهی روز و شب در کل حال جستمت پیدا و پنهان شصت سال
3 بر امیدت ره بسی پیمودهام طالب تو بودهام تا بودهام
4 از وجود من رهائی ده مرا نور صبح آشنائی ده مرا
1 حق تعالی عرش را چون بر فراخت صد جهان پر فرشته سر فراخت
2 حق بدیشان گفت بردارید عرش زانکه این را بر نتابد اهل فرش
3 صد هزاران باره بیش اند از شمار در روید از قوت و شوکت بکار
4 جمله در رفتند چست و سرفراز عاقبت گشتند عاجز جمله باز
1 این چه شورست از تو درجان ای فرید نعره زن از صد زفان هل من مزید
2 گر کند شخص تو یک یک ذره گور کم نگردد ذرهٔ از جانت شور
3 گر تو با این شور قصد حق کنی در نخستین شب کفن را شق کنی
4 چون بود شورت بجان پاک در سر درین شور آوری از خاک بر
1 آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار می نیارستش همی فرمود کار
2 عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز کرد برخود عیب او کردن دراز
3 حیدرش گفتا برای ذوالفقار بازوی کرار باید وقت کار
4 تا نباشد نقد زور حیدری نسیه باشد کار تیغ گوهری
1 حاتم طائی چو از دنیا گسست یک برادر داشت بر جایش نشست
2 گفت من در جود درخواهم گشاد چون برادر دست برخواهم گشاد
3 در سخاوت ساحری خواهم نمود همچو دریا گوهری خواهم نمود
4 مادرش گفتا که این تو کی کنی لیک بی شک نام حاتم طی کنی
1 گفت اندر پیش افلاطون کسی کان فلانی حمد میگفتت بسی
2 در هنر بستود بسیاری ترا تا فلک بنهاد مقداری ترا
3 زان سخن بگریست افلاطون بدرد روی آورد از سر دردی بمرد
4 گفت میگریم که در دل مشکلیست تا چه کردم کان پسند جاهلیست