1 حق تعالی عرش را چون بر فراخت صد جهان پر فرشته سر فراخت
2 حق بدیشان گفت بردارید عرش زانکه این را بر نتابد اهل فرش
3 صد هزاران باره بیش اند از شمار در روید از قوت و شوکت بکار
4 جمله در رفتند چست و سرفراز عاقبت گشتند عاجز جمله باز
1 برفتاد از جان خرقانی نقاب دید آن شب حق تعالی را بخواب
2 گفت الهی روز و شب در کل حال جستمت پیدا و پنهان شصت سال
3 بر امیدت ره بسی پیمودهام طالب تو بودهام تا بودهام
4 از وجود من رهائی ده مرا نور صبح آشنائی ده مرا
1 خطبهٔ در نعت و توحید خدای کرده بود انشا بزرگی رهنمای
2 سجع بود آن خطبه رنجی برده بود پیش شیخ کرکان آورده بود
3 چون بخواند آن خطبه را در پیش او خواست تحسین طبع دوراندیش او
4 شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد آن دل بیکارکاین برهم نهاد
1 با پسر لقمان چنین گفت ای پسر گرچه بسیاری سخن گفتم چوزر
2 ای عجب با آنکه لقمان آمدم از بسی گفتن پشیمان آمدم
3 لیک هرگز از خموشی کردنم نه پشیمان بود ونه غم خوردنم
1 گفت اندر پیش افلاطون کسی کان فلانی حمد میگفتت بسی
2 در هنر بستود بسیاری ترا تا فلک بنهاد مقداری ترا
3 زان سخن بگریست افلاطون بدرد روی آورد از سر دردی بمرد
4 گفت میگریم که در دل مشکلیست تا چه کردم کان پسند جاهلیست
1 سالک راحت طلب ریحان راه پیش روح آمد بصد دل روح خواه
2 گفت ای عکسی ز خورشید جلال پرتوی از آفتاب لایزال
3 هرچه در توحید مطلق آمدست آن همه در تو محقق آمدست
4 چون برونی تو ز عقل و معرفت نه تو در شرح آئی ونه در صفت
1 از ارسطالیس پرسیدند راز کان چه میدانی که در عمر دراز
2 بی گنه در خورد زندان آمدست گفت آنچش حبس دندان آمدست
3 آنچه او محبوس میباید مدام آن زفان تست در زندان کام
4 دو در از دندان و دو در از لبش بسته میدارند هر روز و شبش
1 آن گدائی چون برست از نان و آب بعد مرگ او کسی دیدش بخواب
2 گفت حق با تو چه کرد ای مهربان گفت چون رفتم بر حق گفت هان
3 پیشم آور تا چه آوردی مرا گفتم آخر من چه دارم ای خدا
4 قرب پنجه سال رفتم در بدر راه پیمودم جهانی سر بسر
1 کودکی میرفت و در ره میگریست کاملی گفتش که این گریه ز چیست
2 گفت بر استاد باید خواند درس چون ندارم یاد میگریم ز ترس
3 هرچه در یک هفته گفت استاد باز این زمانم جمله باید داد باز
4 زین غمم شاید اگر دل خون کنم چوب سخت و نیست نرم چون کنم
1 رفت شبلی ابتدا پیش جنید گفت هستم پای تا سر جمله قید
2 می چنین گویند در هر کشوری کاشنائی را تودادی گوهری
3 یا ببخش و گوهرم همراه کن یا نه بفروش و مرا آگاه کن
4 گفت اگر بفروشم این گوهر ترا چون بها نبود کند مضطر ترا