1 فاضل عالم فضیل آن ابر اشک گفت از پیغامبرانم نیست رشک
2 زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز پیش دارند و صراطی نیز تیز
3 جمله با کوتاه دستی و نیاز کرده در نفسی زفان جان دراز
4 وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
1 کاملی گفتست میباید بسی علم و حکمت تا شود گویا کسی
2 لیک باید عقل بی حد و قیاس تا شود خاموش یک حکمت شناس
3 دم مزن چون کن مکن مینشنوند با که گوئی چون سخن مینشنوند
4 ور کسی میبشنود اسرار تو مینشیند از حسد در کار تو
1 بود از آن اعرابئی بی توشهٔ یافته در شوره جائی گوشهٔ
2 گوشهٔ او جای مشتی عور بود آب او گه تلخ و گاهی شور بود
3 در مذلت روزگاری میگذاشت روز و شب در اضطراری میگذاشت
4 خشک سالی گشت و قحطی آشکار مرد شد از ناتوانی بی قرار
1 آن یکی اعرابئی از عشق مست حلقهٔ کعبه درآورده بدست
2 زار میگفت ای خدای ذوالعلو کردم آن خویش من آن تو کو
3 گر بحج فرمودیم حج کرده شد آنچه فرمودی بجای آورده شد
4 ور مرا در عرفه بایست ایستاد ایستادم دادم از احرام داد
1 بوسعید مهنه با مردان راه بود روزی در میان خانقاه
2 مستی آمد اشک ریزان بیقرار تا در آن خانقاه آشفته وار
3 پرده از ناسازگاری باز کرد گریه و بد مستئی آغاز کرد
4 شیخ کو را دید آمد در برش ایستاد از روی شفقت بر سرش