1 آن گدائی چون برست از نان و آب بعد مرگ او کسی دیدش بخواب
2 گفت حق با تو چه کرد ای مهربان گفت چون رفتم بر حق گفت هان
3 پیشم آور تا چه آوردی مرا گفتم آخر من چه دارم ای خدا
4 قرب پنجه سال رفتم در بدر راه پیمودم جهانی سر بسر
1 در مناجات آن بزرگ دین شبی پیش حق میکرد آه و یاربی
2 گفت الهی چون شود حشر آشکار بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
3 پس بدست آرم یکی خنجر ز نور خلق را میرانم از دوزخ ز دور
4 تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند در بهشت جاودان ساکن شوند
1 آن یکی اعرابئی از عشق مست حلقهٔ کعبه درآورده بدست
2 زار میگفت ای خدای ذوالعلو کردم آن خویش من آن تو کو
3 گر بحج فرمودیم حج کرده شد آنچه فرمودی بجای آورده شد
4 ور مرا در عرفه بایست ایستاد ایستادم دادم از احرام داد
1 بوسعید مهنه با مردان راه بود روزی در میان خانقاه
2 مستی آمد اشک ریزان بیقرار تا در آن خانقاه آشفته وار
3 پرده از ناسازگاری باز کرد گریه و بد مستئی آغاز کرد
4 شیخ کو را دید آمد در برش ایستاد از روی شفقت بر سرش
1 بود از آن اعرابئی بی توشهٔ یافته در شوره جائی گوشهٔ
2 گوشهٔ او جای مشتی عور بود آب او گه تلخ و گاهی شور بود
3 در مذلت روزگاری میگذاشت روز و شب در اضطراری میگذاشت
4 خشک سالی گشت و قحطی آشکار مرد شد از ناتوانی بی قرار