1 بوعلی طوسی امام قال وحال کرده است از میرکاریز این سؤال
2 کز حق آمد راه سوی بنده باز یا ز بنده سوی حق برگوی راز
3 گفت ره نه زین بدان نه زان بدین لیک راه از حق بحق میدان یقین
4 نیست غیر او که دارد غیر دوست گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست
1 آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار می نیارستش همی فرمود کار
2 عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز کرد برخود عیب او کردن دراز
3 حیدرش گفتا برای ذوالفقار بازوی کرار باید وقت کار
4 تا نباشد نقد زور حیدری نسیه باشد کار تیغ گوهری
1 در مناجات آن بزرگ دین شبی پیش حق میکرد آه و یاربی
2 گفت الهی چون شود حشر آشکار بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
3 پس بدست آرم یکی خنجر ز نور خلق را میرانم از دوزخ ز دور
4 تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند در بهشت جاودان ساکن شوند
1 خاشه روبی بود سرگردان راه خاشه میرفتی همه در کوی شاه
2 سایلی پرسید ازو کای پرهوس خاشه چون در کوی شه روبی و بس
3 گفت تا خلقان بدانندم همه خاشه روب شاه خوانندم همه
4 تا ابد نقد من این انعام بس خاشه روب کوی شاهم نام بس
1 این سخن نقلست از نوشین روان گفت اگر خواهی که رازت در جهان
2 دشمنت نشناسد از زشتی که اوست توبه نیکوئی مگو در پیش دوست
3 گردرین پرده نگهداری نفس هم نفس باشی و گرنه هیچکس
4 صبح اگر کشتی نفس را در دهان کی رسیدی این بشولش در جهان
1 این چه شورست از تو درجان ای فرید نعره زن از صد زفان هل من مزید
2 گر کند شخص تو یک یک ذره گور کم نگردد ذرهٔ از جانت شور
3 گر تو با این شور قصد حق کنی در نخستین شب کفن را شق کنی
4 چون بود شورت بجان پاک در سر درین شور آوری از خاک بر
1 رهروی را چون درآمد وقت مرگ لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ
2 اشک میبارید همچون ابر زار پس چو آتش دست میزد بیقرار
3 سایلی گفتش چرائی منقلب در چنین وقتی چه باشی مضطرب
4 دل بخود باز آور و آرام گیر جمع کن خود را بشولید ممیر
1 مصطفی گفتست جمعی از ملک می فرو آیند هر روز از فلک
2 گرد میگردند بر روی زمین تا کجا بینند جمعی اهل دین
3 کز خدای خویش میگویند باز صف زنند آن قوم گرد اهل راز
4 خویشتن را وقف آن منزل کنند زان سخن مقصود خود حاصل کنند
1 با پسر میگفت یک روزی عمر طعم دین تو کی شناسی ای پسر
2 طعم دین من دانم و من دیدهام زانکه طعم کفر هم بچشیدهام
3 جان چو در خود دید چندان کار و بار در خروش آمد چو ابر نوبهار
4 گفت اگر من نیک اگر بد بودهام در حقیقت طالب خود بودهام
1 حاتم طائی چو از دنیا گسست یک برادر داشت بر جایش نشست
2 گفت من در جود درخواهم گشاد چون برادر دست برخواهم گشاد
3 در سخاوت ساحری خواهم نمود همچو دریا گوهری خواهم نمود
4 مادرش گفتا که این تو کی کنی لیک بی شک نام حاتم طی کنی