1 دل میبینم عاشق وآشفته ازو جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو
2 شکر ایزد را که آنچه در جان من است در گفت نیاید این همه گفته ازو
1 یا رب ز خور و خفت چه میباید دید وز تهمت پذرفت چه میباید دید
2 بسیار بگفتم و نمیداند کس تا خود پس ازین گفت چه میباید دید
1 تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
2 جانا! جانم میزند از معنی موج لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
1 در هر سخنی که سر بدان آوردم تا سر ننهم دران سخن سرکردم
2 آخر چه دلی بود که آن خون نشود دردش نکند این سخن پُر دردم
1 بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا بنیوش سخن که سودمند است تُرا
2 خود یک کلمه است جمله پند است تُرا گر کار کنی یکی، پسند است تُرا
1 بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو آگاه شوی که من نخفتم با تو
2 مگذر به گزاف سرسری از سر این باری بندیش تا چه گفتم با تو
1 جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت عقلم گل این طارم سرگردان رُفت
2 از بهر خدا تو نیز انصاف بده کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت
1 آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست گو از بر من برو که او را دین نیست
2 دریای عجایب است در سینهٔ من لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست
1 ای خلق فرو مانده کجایید همه وز بهر چه مشغول هوایید همه
2 عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت گر حوصله دارید بیایید همه
1 دیدی که چِهها با منِ شیدا کردی یکباره مرا بی سر و بی پا کردی
2 سهل است از آنِ من، ولی با دگران زنهار چنان مکن که با ما کردی