1 جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش خورشید منور از نکورایی خویش
2 در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
1 رفتم که زبان را سر انشا بنماند جان نیز در انوارِ تجلی بنماند
2 ناگفته درین شیوه میانِ فضلا دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند
1 دل نیست که نور حق بر او تافته نیست جان نیست که این حدیث دریافته نیست
2 آن قوم که دیبای یقین بافتهاند دانند که این سخن فرا یافته نیست
1 ای دل به سخن مثل محال است تُرا سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا
2 چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک این نیست سخن سِحرِ حلال است تُرا
1 موج سخنم ز اوج پروین بگذشت وین گوهر من زطشت زرین بگذشت
2 نتوان کردن چنین سخن را تحسین کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت
1 اینها که ز نظم و نثرِ خود میلافند میپنداری که موی میبشکافند
2 نه از سرِ قدرت است کز جان کندن هر یک به تکلّف سخنی میبافند
1 خورشید چو رخ نمود انجم برخاست فریاد ز جان و دل مردم برخاست
2 شعر دگران چه میکنی شعر این است دریا چو پدید شد تیمم برخاست
1 در وقت بیان،عقل سخن سنج مراست در وقت معانی دو جهان گنج مراست
2 با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک گر من منم و اگر نیم رنج مراست
1 تا کی سخن لطیف نیکو گویم تا چند ز جان و نفس بدخو گویم
2 چون نیست کسی که راز من بنیوشد در دل کشتم تا همه با او گویم
1 تا روی چو آفتاب دلدار بتافت در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت
2 گفتم:همه کار در عبارت آرم خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت