1 گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی دُرهای طریقت بنسفتیم یکی
2 از بسیاری که راز در دل داریم بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی
1 چون چنگ، همه خروش میباید بود چون بحر،هزار جوش میباید بود
2 ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم زیرا که بسی خموش میباید بود
1 از نادره، نادر جهانیم امروز اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز
2 سلطان سخن نشسته بر مسند فقر ماییم که صاحب قرانیم امروز
1 در فقر دلم عزم سیاهی دارد قصد صفتی نامتناهی دارد
2 در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم یعنی که بسی نور الاهی دارد
1 درویشی را به هر چه خواهی ندهم وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم
2 چون صحت و امن و لذت علمم هست تنهای را به پادشاهی ندهم
1 که کرد چو بازی مگسی را هرگز وین عز نبودست خسی را هرگز
2 آن لطف که با ناکس خود میکند او میبرنتوان گفت کسی را هرگز
1 عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت بارانِ کمال بر در و بامم ریخت
2 چون جان و جهان زخویش کردم خالی خضر آبِ حیات خواست در جامم ریخت
1 گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد گه یک سخنم هزار جان میگیرد
2 چندان که ز دریا دلم آب حیات بر میکشم آب جای آن میگیرد
1 از دفترِ عشقم ورقی بنهادم وز درس وجودم سبقی بنهادم
2 هر چند که آفتاب در دل دارم همچون گردون بر طبقی بنهادم
1 آمد دلم و کام روا کرد و برفت از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت
2 طعم همه چیزها به تنهایی خورد پس نقل به منکران رها کرد و برفت