1 ای صبح به یک نَفَس سبق چون بُردی روشن به شبِ تیره شبیخون بُردی
2 دعوی کردی که صادقم دم دادی کاذب بودی به خنده بیرون بُردی
1 وقت است که ساقی سرِ می بگشاید مطرب ره چنگ و دم نی بگشاید
2 تاروی چو خورشیدِ تو نَبْوَد به صبوح کارم به کلیدِ صبح کی بگشاید
1 امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست با یار به هم جامِ لبالب بودست
2 ای صبح! در آن کوش که امشب ندمی زیرا که مرا روز خود امشب بودست
1 امشب اگر از تو بی قراری نرود از روز دگر سفیدکاری نرود
2 من زلف دراز تو به شب پیوندم کز روی تو صبح را به یاری نرود
1 ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری یعنی نتوان گفت که پایان داری
2 ای صبح مرا جان به لب آمد امشب آخر نَفَسی بزن اگر جان داری
1 امشب چه شود که لب ببندی ای صبح درد من و یارم نپسندی ای صبح
2 چون بر سر ما شمع بسی میگرید شاید که تو نیز برنخندی ای صبح
1 دوش آمد و گفت: چند جانت سوزم وقت است که امشبیت جان افروزم
2 دردا که هنوز در دهن داشت سخن خود صبح برآمد و فرو شد روزم
1 ای صبح! هزار پرده در پیش انداز وان جمله بدین عاشق دل ریش انداز
2 امشب شب خلوت است ما را بمژول هر تیغ که برکشی سر خویش انداز
1 چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست پس هم نفست خموشی و تنهاییست
2 در صدق ز صبح نیستی روشنتر اول که نفس زند دوم رسواییست
1 ای صبح اگر از پرده عَلَم خواهی زد بی تیغ مرا سر چو قَلَم خواهی زد
2 زان سِر که میان من و یار است امشب دم نتوان زد چرا تو دم خواهی زد