1 بیم است که نُه پردهٔ گردون سحری برهم سوزم ز سوز دل چون جگری
2 چون بلبل مست در بهار از غم عشق مینالم و هیچ کس ندارد خبری
1 کس را چه خبر ز آهِ دلسوزِ دلم وز واقعهٔ قیامت افروزِ دلم
2 امروز چنانم که به فردا نرسم فردای قیامت است امروزِ دلم
1 در عشق، خلاصهٔ جنون از من خواه جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
2 صدواقعهٔ روزفزون از من خواه صد بادیه پر آتش و خون از من خواه
1 گر مرد رهی همدم و همدردم باش پس زن صفتی مکن یکی مردم باش
2 انکار چه میکنی بیا گر مردی هم زانوی من دمی درین دردم باش
1 ای قوم! اگر همدم این مسکینید ماتم زدهای بر سر من بگزینید
2 وی جملهٔ ذرّات جهان میبینید تا حشر به ماتم دلم بنشینید
1 اندیشهٔ عالمی مرا افتادست هر جاکه فتد غمی مرا افتادست
2 چون خوش دارم دلت که تا جان دارم تنها همه ماتمی مرا افتادست
1 هر لحظه دل و جان به غمی تازه درند آواره شده به عالمی تازه درند
2 گر باشد یک غمم چه غم باشد ازان یک یک جزوم به ماتمی تازه درند
1 برخاست دلم چنانکه در غم بنشست وز شیوهٔ جست و جوی عالم بنشست
2 از درد دلم یکی بگفتم به جهان ذرات جهان جمله به ماتم بنشست
1 گر مملکت درد مسلم بکنم هر لحظه تماشای دو عالم بکنم
2 خواهم که هر آن ذرّه که در عالم هست من بر هر یک هزار ماتم بکنم
1 در پیشِ نظر این همه میغم ز چه خاست وین رهگذرِ تیز چو تیغم ز چه خاست
2 دردا و دریغا که نمیدانم هیچ کاین چندینی درد ودریغم ز چه خاست