1 دردی که مرا در دل بی درمان است یک ذرّه ز دل کم نشود تا جان است
2 گر دردِ دلِ خلقِ جهان جمع کنند دردِ دلِ من یک شبه صد چندان است
1 چون خیل بلا ز پیش و از پس بودم ناکس باشم اگر دلِ کس بودم
2 کارِ من دلسوخته آه است همه گردر گیرد یک آهِ من بس بودم
1 ره نیست بدان دانه کِشتند مرا وز قصّهٔ آن خط که نوشتند مرا
2 گر میبندانم آنکه درمان من است دانم که ز درد او سرشتند مرا
1 چون هست غمت غمی دگر حاجت نیست با خون دلم خون جگر حاجت نیست
2 گفتم که هزار نوحه گر بنشانم ماتم زده را به نوحه گر حاجت نیست