1 خواهی که ز شغل دو جهان فرد شوی با اهل صفا همدم و همدرد شوی
2 غایب مشو از دردِ دلِ خویش دمی مستحضرِ درد باش تا مرد شوی
1 در عشق اگر جان بدهی جان اینست ای بی سر و سامان! سرو سامان اینست
2 گر در ره او دل تو دردی دارد آن درد نگه دار که درمان اینست
1 کم گوی که ترک حرف میباید کرد واهنگ رهی شگرف میباید کرد
2 جانی که ازو عزیزتر چیزی نیست در درد و دریغ صرف میباید کرد
1 عاشق ز همه کار جهان فرد بود از هر دو جهان بگذرد و مرد بود
2 پیوسته دلش گرم و دمش سرد بود از ناخنِ پای تا به سر درد بود
1 بس سر که به زیر تیغ خواهد بودن کان ماه به زیر میغ خواهد بودن
2 تا یک نفسم ز عمر میخواهد ماند تسبیح من «ای دریغ!» خواهد بودن
1 برقی که ز سوی دوست ناگه برود در حال هزار جان به یک ره برود
2 هر لحظه ز سوی اودرآید برقی صد عالم در دم آرد آنگه برود
1 کو جان که به چاره چارهٔ جان کنمش کو دل که علاجِ دلِ حیران کنمش
2 دردی دارم که هیچ نتوانم گفت دردی که بتر شود چه درمان کنمش
1 دل را چو به دردِ عشق افسون کردم از شهر نهاد خویش بیرون کردم
2 چون راز ونیاز هر دو معجون کردم آنگاه دوای دلِ پرخون کردم
1 دل چون دل من غم زده نتواند بود صد واقعه بر هم زده نتواند بود
2 تا شربت عالم نشود خونابه قوت من ماتم زده نتواند بود
1 چندان که به جهد اسب جان میرانم چون مینگرم هنوز در زندانم
2 از بس که زدم آه ز دردِ دلِ ریش بیم است که با آه برآید جانم