1 گر خورشیدی چرخ برینت نرسد ور جمشیدی روی زمینت نرسد
2 گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس تا چند کنی ناز که اینت نرسد
1 از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر شب چند آرم چو شمع با روز آخر
2 دل گرچه بسی بسوخت جز با تو نساخت ای بی معنی وفا درآموز آخر
1 بر خاکِ درت پای در آتش بودن خوشتر بودم کز دگری خوش بودن
2 گفتی: «ستمم مکش!» خوشم میآید از چون تو سمن بری ستم کش بودن
1 گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست»
2 خاکم مکن ای نگار بادم گردان تا گِردِ سرِ زلفِ تو گردم پیوست
1 پیوسته به آرزو ترا باید خواست تا از تو یک آرزو مرا ناید راست
2 در کینهٔ من نشستهای پیوسته زین کینه به جز دلم چه بر خواهد خواست
1 در عشق تو جز بلا و غم ناید راست شادی وصال بیش و کم ناید راست
2 کمتر باشد ز وعدهای در همه عمر عمرم بشد و آنِ تو هم ناید راست
1 از بس که تو خود به خویشتن مینازی یک لحظه به عاشقی نمیپردازی
2 با پشت خمیده همچو چنگی شدهام تا بوک چو چنگ یک دمم بنوازی
1 دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست جان نیز ز پیشِ کار برخواهد خاست
2 برخاستهای غبار من میبنشان بنشین که غبار وار برخواهد خاست
1 ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من بی حاصلی از فراقِ تو حاصل من
2 از سنگدلی تو دلم میسوزد ای کاش بسوختی دلت بر دل من
1 آن کس که ترا عزیزتر ازجان دید مینتواند ترا کنون آسان دید
2 تو چشم منی گرت نبینم شاید زان روی که چشم خویش را نتوان دید