1 گفتم: «ز میان جان شوم خاک درش تا بوک بود بر من مسکین گذرش»
2 او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز کی بر منِ دلسوخته افتد نظرش
1 یا رب چه دمم بود که دمساز نداد دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
2 گفتم که مرا یک نفس آواز دهد جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
1 گفتم: «چو تنم ضعیف و لاغر باشد دل در برت از سنگ قویتر باشد»
2 گفتا: «بی شک چو من به میزان کشمت زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»
1 دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد یک عشوه نداد و بوسه پیوستم داد
2 پس دستم داد تا ببوسم دستش این کار نکو نگر که چون دستم داد
1 گر جان خواهد از بن دندان بدهم جان خود چه بود هزار چندان بدهم
2 دل میخواهد تا به برِ من آید آری شاید، دل چه بود جان بدهم
1 از بس که بخورد خون من بیدادی بیمار شدم نکرد از من یادی
2 آنگاه به دست من چه بودی بادی گر خون دلم بر جگرش افتادی
1 تا از غم تب دلش به صد درد افتاد شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد
2 گفتم که چه بود کافتابت شد زرد گفتا مگر آفتاب بر زرد افتاد
1 ماهی که دلم زو به بلا افتادست در رنجوری به صد عنا افتادست
2 بر بستر ناتوانی افتاد دلم این بارکشی بین که مرا افتادست
1 ماهی که به قد سرو روانم آمد دلتنگی او آفت جانم آمد
2 دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم گِرد دل او برنتوانم آمد
1 دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است جانم متحیر و تنم بیخبر است
2 در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است تا بنیوشی تو یا نه کاری دگر است