1 دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است جانم متحیر و تنم بیخبر است
2 در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است تا بنیوشی تو یا نه کاری دگر است
1 گفتم: «ز میان جان شوم خاک درش تا بوک بود بر من مسکین گذرش»
2 او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز کی بر منِ دلسوخته افتد نظرش
1 بر خاک چو بادم ای دل افزای هنوز بر آتش و چشمم آب پالای هنوز
2 بر خاک نشسته بادپیمای هنوز آبم شد و آتش تو بر جای هنوز
1 در عشق تو جز بلا و غم ناید راست شادی وصال بیش و کم ناید راست
2 کمتر باشد ز وعدهای در همه عمر عمرم بشد و آنِ تو هم ناید راست
1 از بس که تو خود به خویشتن مینازی یک لحظه به عاشقی نمیپردازی
2 با پشت خمیده همچو چنگی شدهام تا بوک چو چنگ یک دمم بنوازی
1 گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست»
2 خاکم مکن ای نگار بادم گردان تا گِردِ سرِ زلفِ تو گردم پیوست
1 ماهی که به قد سرو روانم آمد دلتنگی او آفت جانم آمد
2 دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم گِرد دل او برنتوانم آمد
1 سهل است اگر کار مرا ساز دهی گاهم بنوازی و گه آواز دهی
2 چون عاشق دل شکسته را دل بردی چه کم شود ازتو گر دلش باز دهی
1 یا رب چه دمم بود که دمساز نداد دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
2 گفتم که مرا یک نفس آواز دهد جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
1 گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است چون از تو به من رسد مرا یکسان است
2 آن دوستییی کز تو مرا در جان است گر نیست چنانکه بود صد چندان است