1 از بس که امید و بیم میبینم من از هر دو دلی دو نیم میبینم من
2 چندان که به سِرِّ کار در مینگرم استغنائی عظیم میبینم من
1 اول بنگر به جانِ چون برقِ همه و آخر به میان خاک و خون غرقِ همه
2 میمیراند به زاری و میگوید: چون ما هستیم خاک بر فرقِ همه!
1 گفتم:چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری
2 عزت، به زبان سلطنت، گفت:برو تاکی ز تو خطی و براتی داری
1 گفتم:به غمم قیام کی بود ترا گفتا: غم من تمام کی بود ترا
2 گفتم:همه نام وننگ شد در سر تو گفت: این همه ننگ و نام کی بود ترا
1 گفتم: چه کنم ز پای در میآیم زان پیش که هر روز به سر میآیم
2 گفتا: چه کنی خاکِ درِ من باشی تا هر روزی بر تو به در میآیم
1 گفتم: دل و جان در سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم
2 گفتا: تو که باشی که کنی یا نکنی کان من بودم که بیقرارت کردم
1 گفتم: چو تو بردی سبق اندر خوبی بگزیدمت ازدو کون در محبوبی
2 آواز آمد کای همه در معیوبی بیهوده چرا آب به هاون کوبی
1 چون یار نمیکند همی یاد از من برخاست چو زیرِ چنگ فریاد از من
2 مشکل کاری که اوفتادست مرا من بندهٔ یار و یار آزاد از من
1 تشنه بکشد مرا و آبم ندهد مخمور خودم کند شرابم ندهد
2 چندانکه بگویمش یکی ننیوشد چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
1 چون هیچ کسی ندیدهام در خوردش پیوسته نشستهام دلی پر دردش
2 ناگاه چو برق بگذرد بر درِ من چندان بناستد که ببینم گردش