1 هان ای دل چونی به چه پشتی ما را کار آوردی بدین درشتی ما را
2 ما از غم تو فارغ و تو در غم او از بس که بسوختی بکشتی ما را
1 با کس بنسازی همه بی کس باشی آری چه کنی نمد چو اطلس باشی
2 بنگر که ز کائنات دیار نماند کُشتی همه را و زنده می بس باشی
1 سرگشتهٔ روز و شبم آنجا که منم دلسوخته، جان بر لبم آنجا که منم
2 تو فارغی آنجا که تویی از من و من تا آمدهام میطپم آنجا که منم
1 گر روشنی جمال خودب نمائی دلها ببری و دیدهها بربائی
2 چون بند وجود ما ز هم بگشائی آنگاه ز زیر پرده بیرون آئی
1 یک روز به صلح کارسازی میکن یک روز به جنگ سرفرازی میکن
2 چون از پس پرده سر بدادی ما را در پردهٔ نشین و پرده بازی میکن
1 نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی نه غمخوری این دل غمخواره کنی
2 گیرم که ز پرده مینیایی بیرون این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی
1 جان در غمت از خانه به کوی افتادهست بر بوی تو در رهی چو موی افتادهست
2 من در طلب تو و تو از من فارغ این کار عظیم پشت و روی افتادهست
1 هر چند نیم به هیچ رو محرم تو تو جان منی چگونه گیرم کم تو
2 زاندیشهٔ آن که فارغی از غم من من خام طمع بسوختم از غم تو
1 گفتم که درین غمم بنگذاری تو خود غم بفزودیم به سر باری تو
2 وین از همه سخت تر که میزارم من وز زاری من فراغتی داری تو
1 گفتم: شب و روز از تو چرا میسوزم هر لحظه به صد گونه بلا میسوزم
2 گفتی: که ترا برای آن میدارم تا با تو نسازم و ترا میسوزم