1 نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی نه غمخوری این دل غمخواره کنی
2 گیرم که ز پرده مینیایی بیرون این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی
1 گفتم:چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری
2 عزت، به زبان سلطنت، گفت:برو تاکی ز تو خطی و براتی داری
1 ای آمده از شوق تو جان بر لب من چون روز قیامت است بی تو شب من
2 آخر سخنی از من بی دل بشنو تاکی ز خموشی من و یارب من
1 گر در سخنم باتو سخن را چه کنی یا درد نو و عشق کهن را چه کنی
2 با این همه کار و بار و عزت که تراست بی خویشتنی بی سر و بن را چه کنی
1 ای خون شده در غمت دل پاک همه ز هر غم عشق تست تریاک همه
2 اول همه را ز عشق خود خاک کنی وانگاه به باد بردهی خاک همه
1 بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست دوری ز کم و بیش و کم و بیش تراست
2 در خاطر هیچ کسی نیاید هرگز یک ذرّه از آن خوی که از خویش تراست
1 تشنه بکشد مرا و آبم ندهد مخمور خودم کند شرابم ندهد
2 چندانکه بگویمش یکی ننیوشد چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
1 محجوبم و از حجاب من آزادی وز صلح من و عتاب من آزادی
2 من با تو حسابها بسی دارم و تو دایم ز من و حساب من آزادی
1 تاکی باشم چو حلقه بر در بی تو با اشکِ چو سیم و رخ چون زر بی تو
2 تو بر سر کار و سر به کار آورده من بر سر خاک و خاک بر سر بی تو
1 هر چند نیم به هیچ رو محرم تو تو جان منی چگونه گیرم کم تو
2 زاندیشهٔ آن که فارغی از غم من من خام طمع بسوختم از غم تو