1 دل در ره او تصرّف خویش ندید یک ذرّه در آن راه پس و پیش ندید
2 آنجا چو فروماندگی لایق بود چیزی ز فروماندگی بیش ندید
1 در بادیهای که عقل را راهی نیست گر کوه درو،سیر کند کاهی نیست
2 گر هیچ روندهای طلب خواهی کرد شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست
1 ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست چه عشوه فروشی که خریدار تو نیست
2 ای عاشق درمانده! بیندیش آخر دل برکاری منه که آن کار تو نیست
1 گر در همه عمر در سفر خواهی بود همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود
2 هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد هر لحظه ز پس ماندهتر خواهی بود
1 ای دل بندی بس استوارت افتاد ناخورده می عشق، خمارت افتاد
2 اندیشه نمیکنی و درکار شدی باری بنگر که با که کارت افتاد!
1 هر روز به عالمی دگرگون برسی هر شب به هزار بحر پرخون برسی
2 گفتی: «برسم درو و باقی گردم» چون کس نرسد درو، درو چون برسی
1 هر چند که اهل راز میباید گشت هم با قدم نیاز میباید گشت
2 تا چند روی، چو راه را پایان نیست چون میدانی که باز میباید گشت
1 گاه از مویی مشوشت باید شد گه نیز به هیچ دل خوشت باید شد
2 در عشق گر آتشی همه یخ گردی ور یخ باشی چو آتشت باید شد
1 جانا زغمت بسوختی جان، ما را نه کفر گذاشتی نه ایمان، ما را
2 چون دانستی که نیست درمان، ما را سر در دادی بدین بیابان، ما را
1 گر جان گویم برآمد و حیران شد ور دل گویم واله و سرگردان شد
2 گفتی که به عجز معترف باید گشت عاجزتر ازین که من شدم نتوان شد