1 عمری بدویدم از سر بیخبری گفتم که مگر به عقل گشتم هنری
2 تا آخر کار در پس پردهٔ عجز چون پیرزنان نشستهام زارگری
1 گر من فلکم به مرتبت ور ملخم در حضرت آفتاب حق کم ز یخم
2 صدبار و هزار بار معلومم شد کز هیچ حساب نیستم چند چخم
1 از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد
2 حاصل به هزار حیله کردم همه چیز تا زان همه چیز حاصلم هیچ آمد
1 آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی یک ذرّه ندید از همه عالم سودی
2 هر سودایی که بود بسیار بپخت حاصل نامد زان همه سودا دودی
1 گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم ور عزم زمین کنم به پایان نرسم
2 دانم که پس و پیش ز هم مسدود است گر جان بدهم به گردِ جانان نرسم
1 در حیرت و سودا چه توانم کردن با این همه غوغا چه توانم کردن
2 چون جمله بسوختند و کس هیچ نکرد من سوخته تنها چه توانم کردن
1 زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد پنداشت که فتوی دِه اسرار آمد
2 و امروز که دیدهای بدیدار آمد کارم همه پشتِ دست و دیوار آمد
1 آن سالکِ گرمرو که نامش جان است عمری تک زد که مقصدش میدان است
2 آواز آمد که راه بیپایان است چندان که روی گام نخستین آن است
1 در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم وز استسقا درین بیابان مردم
2 چون دانستم که زندگی دردسرست خود راکشتم به درد و حیران مردم
1 چندان که دل من به سفر بیش دَرَست ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست
2 بس وادی سخت و بس ره صعب که ما کردیم ز پس هنوز و ره پیش دَرَست