1 چون رفت ز جسم جوهر روشن ما از خار دریغ پر شود گلشن ما
2 بر ما بروند و هیچ کس نشناسد تا زیر زمین چه میرود بر تن ما
1 بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید بس جان که به رای سوختن بیش کشید
2 بس شخصِ شریف و سینهٔ بی غصّه کاین خاکِ نهنگ در دمِ خویش کشید
1 دل کز سرِ عمر سرنگون بر میخاست از هر مویش چشمه خون بر میخاست
2 این بلبل روح بر سرِ گلبنِ جسم از بهرِ چه مینشست چون بر میخاست
1 زین بحر که در نهاد آمد تا سر فرّخ دلِ آنکه شاد آمد تا سر
2 جام همه خاک رفتگان عمری میبخت وز جمله باد آمد با سر
1 بس خون که دلم اول این کار بریخت تا آخر کار چون گل از بار بریخت
2 سر سبزی شاخ از چه سبب میبایست چون زرد شد و بزاری زار بریخت
1 در حبسِ وجود از چه افتادم من کز ننگِ وجود خود بیفتادم من
2 چون من مردم به صد هزاران زاری از مادرِ خویشتن چرا زادم من
1 تن از دو جهان بس که حجابی برداشت اُمّی شد و دل ز هر کتابی برداشت
2 چون مرگ ملازمست از هرچه که هست مینتوانم هیچ حسابی برداشت
1 خلقی که درین جهان پدیدار شدند در خانه به عاقبت گرفتار شدند
2 چندین غم خود مخور که همچون من و تو بسیار درآمدند و بسیار شدند
1 بس عمر عزیز ای دل مسکین که گذشت بس کافر کفر و مؤمن دین که گذشت
2 ای مرد به خود حساب کن تا چندند چندین که درآمدند و چندین که گذشت
1 دردا که جفای چرخ پیوسته بماند وین جان نفس گسسته دل خسته بماند
2 از بس که فرو خورد زمین خون جگر بنگر که زمین چون جگر بسته بماند