1 دنیا که برای ره گذر باید داشت از زود گذشتنش خبر باید داشت
2 چون میدانی که سخت دردی است فراق بر هیچ منه دلت که بر باید داشت
1 گر مرد رهی،رَخْت به دریا انداز سربار، برو، بر سرِ غوغا انداز
2 با رنج وبلا و محنت امروز بساز ناز و طرب و عیش به فردا انداز
1 چون مرگ در افکند به غرقاب ترا با خاک برد با دل پرتاب ترا
2 چون گور ز پیش داری ومرگ از پس چون میآید درین میان خواب ترا
1 چون هرچه بود اندک و بسیار نبود در زیر دیار چرخ دیار نبود
2 هر چند جهان خوشست بگذار زیاد انگار که هرچه بود انگار نبود
1 دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد
2 آن دَم مُردی که زادهای از مادر این مایه بدان که هر که او زاد بمرد
1 عمری به هوس گذاشتی خیز و برو سر برکِه و مِه فراشتی خیز و برو
2 زین بیش جهان نمیرسد حصهٔ تو چون نوبت خویش داشتی خیز و برو
1 دانی تو که هر که زادناچار بمرد به از چو من و چون ز تو بسیار بمرد
2 هر روز بمیر صد ره وزنده بباش کاسان نبود ترا به یکبار بمرد
1 چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست بر عین فنا کار بنتوان آراست
2 برخیز که آن زمان که بنشستی راست چه سود که نانشسته بر باید خاست
1 کارت همه چون که خوردن و خفتن بود میلت همه در شنودن و گفتن بود
2 بنشین که من و تو را درین دار غرور مقصود ز آمدن، همه رفتن بود
1 تو بیخبری و تا خبر خواهد بود از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود
2 برخیز که اینجا که فرو آمدهای آرامگهِ کسی دگر خواهد بود