1 چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است مردانه بمیر! این چه بیچارگی است
2 تو خون و نجاستی و مشتی رگ و پی انگار نبود، این چه غم خوارگی است
1 چون پنداری در بُنهٔ ما افتاد صد فرعونی ز ما به صحرا افتاد
2 پر مشغله و خروش کردی عالم کافسوس که شبنمی به دریا افتاد
1 بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است
2 ور با عدمت برَند اصلت عدم است انگار نزادهای بمیر این چه غم است
1 گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی از جان بگذر زحمت جان هم چه کنی
2 ای بی معنی! اگر چنان جان بخشی جان خواست ز تو، این همه ماتم چه کنی
1 ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر بر جهل، پی صورت ازین بیش مگیر
2 کوتاهی عمر مینگر غرّه مباش چندین امل دراز در پیش مگیر
1 چون بسیارست ضعف در ایمانت هرگز نبود حدیث مرگ آسانت
2 چندین مگری ز مرگ اگر جان داری کان میباید که باز خندد جانت
1 گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی مرگ آینهٔ فضیحت و رسوایی
2 یک ذره گر این حدیث برجانت تافت با خویش ببردت که نبود آنجایی
1 ای جان سبک روح! گران سنگی چیست نارفته دو گام، در ره، این لنگی چیست
2 در آمدنت دلخوشی و شادی بود پس در شدنت این همه دلتنگی چیست
1 در عالم محنت به طرب آمدهیی در دریائی و خشک لب آمدهیی
2 آسوده و آرمیده بودی به عدم آخر به وجود از چه سبب آمدهیی
1 ای آنکه همیشه نفس خشنود کنی وین کار که نیست کردنی زود کنی
2 از یک یک جو چو بازخواهندت خواست هر روز اگر جوی خوری سود کنی