1 دل عزت خویش جمله از خواری یافت زور و زر خود ز ناله و زاری یافت
2 هرگز نکشد ز سرنگونساری سر کاین سروری او زسرنگونساری یافت
1 ای در رهِ دین و کارِ کفر آمده سُست نه مؤمن اصلی و نه کافر بدرست
2 بر روی و ریا طاعت تو معصیت است با مفسدِ فاش باش یا زاهدِ رُست
1 این کار که صد عالم پنهان ارزد پیدا نشود مگر کسی کان ارزد
2 کاری نبود که تربیت یابد کار هرگه که به دل رسید صد جان ارزد
1 نه در ره اقرار، قراری داری نه از صف انکار، کناری داری
2 میپنداری که کارتو سرسری است کوته نظرا! دراز کاری داری
1 خود را چو زخواب و خور نمیداری باز پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز
2 آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست معشوق تو بیدارو تو خوش خفته به ناز
1 تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت در پیدایی راز نهان نتوان گفت
2 هر ناکامی که هست چون مرد کشید کامی بدهندش که از آن نتوان گفت
1 چون کرد شراب شرک و غفلت مستت عالم عالم، غرور در پیوستت
2 چندان که مپرس سرفرازی هستت تاتن بنیوفتی که گیرد دستت
1 بهتر ز گشادگی گرفتاری من برتر ز هزار عزت این خواری من
2 گر دیدهوری ببین که بُردست سبق از قدر همه جهان نگونساری من
1 امروز منم نه کفر و نه ایمانی نه دانائی تمام و نه نادانی
2 شوریده دلی، شیفته ای، حیرانی بر سر گردن فتاده سرگردانی
1 ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد
2 نه در کفری تمام ونه در دین هم گه این و گه آن مُذَبْذِبِین خواهی مرد