1 جان سوخته سرفکنده میباید بود چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود
2 کارت به مراد این خدائی باشد ناکامی کش که بنده میباید بود
1 گر جان ببرد عشق توام جان آنست ور درد دهد جملهٔدرمان آنست
2 هر ناکامی که باشد این طایفه را میدان به یقین که کام ایشان آنست
1 تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت در پیدایی راز نهان نتوان گفت
2 هر ناکامی که هست چون مرد کشید کامی بدهندش که از آن نتوان گفت
1 گفتی که نشان راه چیست ای درویش از من بشنو چو بشنوی میاندیش
2 آنست ترا نشان که رسوائی خویش چندان که فرا پیش روی بینی بیش
1 عشقش به کشیدن بلا آید راست در عشق بلا کشی خطا آید راست
2 افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است این کار به افسانه کجا آید راست
1 هر دل که طلب کند چنین یاری را مردانه به جان کشد چنین باری را
2 مردی باید شگرف تا همچو فلک بر طاق نهد جامه چنین کاری را
1 این کار که صد عالم پنهان ارزد پیدا نشود مگر کسی کان ارزد
2 کاری نبود که تربیت یابد کار هرگه که به دل رسید صد جان ارزد
1 دل عزت خویش جمله از خواری یافت زور و زر خود ز ناله و زاری یافت
2 هرگز نکشد ز سرنگونساری سر کاین سروری او زسرنگونساری یافت
1 بهتر ز گشادگی گرفتاری من برتر ز هزار عزت این خواری من
2 گر دیدهوری ببین که بُردست سبق از قدر همه جهان نگونساری من
1 امروز منم نه کفر و نه ایمانی نه دانائی تمام و نه نادانی
2 شوریده دلی، شیفته ای، حیرانی بر سر گردن فتاده سرگردانی