1 گه در وصف دین یگانهای میجویی گاه از کف کفر دانهای میجویی
2 چون از سر خویش بر نمیدانی خاست ای تر دامن! بهانهای میجویی
1 امروز چو جمله عمر ضایع کردی فردا چکنی به خاک و خون میگردی
2 چون پرده براوفتد هویدا شودت چیزی که به زیر پرده میپروردی
1 جان سوخته سرفکنده میباید بود چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود
2 کارت به مراد این خدائی باشد ناکامی کش که بنده میباید بود
1 ای دل اگر از کار دگرگون آیی فردا ز حیا پیش خدا چون آیی
2 کان دم به در خلد درون خواهی شد کز عهدهٔ هر چه هست بیرون آیی
1 نه دین حق و نه دین زردشت مرا بر حرف بسی نهند انگشت مرا
2 کس نیست درین واقعه هم پشت مرا قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا
1 گر جان ببرد عشق توام جان آنست ور درد دهد جملهٔدرمان آنست
2 هر ناکامی که باشد این طایفه را میدان به یقین که کام ایشان آنست
1 عشقش به کشیدن بلا آید راست در عشق بلا کشی خطا آید راست
2 افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است این کار به افسانه کجا آید راست
1 هر دل که طلب کند چنین یاری را مردانه به جان کشد چنین باری را
2 مردی باید شگرف تا همچو فلک بر طاق نهد جامه چنین کاری را
1 گفتی که نشان راه چیست ای درویش از من بشنو چو بشنوی میاندیش
2 آنست ترا نشان که رسوائی خویش چندان که فرا پیش روی بینی بیش
1 هر دل که تمام از سردردی برخاست هستیش ز پیش همچو گردی برخاست
2 آنگاه اگر مخنثّی در همه عمر در سایهٔ او نشست مردی برخاست