1 چون در ره دین نیامدی در دستم برخاستم و به کافری بنشستم
2 و امروز نه کافر نه مسلمانم من دانی چونم چنانکه هستم هستم
1 تا چند به فکر نفس مشغول شوی گه با سرِ کار و گاه معزول شوی
2 آن روز که مردود همه خلق تویی آن روز درین کارتو مقبول شوی
1 ای تن دل ناموافقت میداند وز روی و ریا منافقت میداند
2 هر فعل که میکنی، بد و نیک، مپوش گو خلق بدان، چو خالقت میداند
1 گر خاصه نیی تو، عام میباید بود ور پخته نیی تو، خام میباید بود
2 در کفر نیی تمام و در ایمان هم در هرچه دری، تمام میباید بود
1 چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم
2 گویند درین راه چه خواهی کردن نه دل دارم نه دین نه دنیی چکنم
1 خود را به محال خود دچار آیی تو چون خاک رهی چه باد پیمایی تو
2 کم کاستی تو باشد ای بی حاصل هرچیز که از خویش درافزایی تو
1 چون بحر،دلی هزار جوش است مرا تن در غم عشق، سخت کوش است مرا
2 گر زهد کنم زبان خموش است مرا کاین زهد نه از بهر فروش است مرا
1 چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم لیکن ز خود و ز دیگران میپوشم
2 ای خواجه! برو، که دُرد صافی رویی من صافی دل اگرچه دُردی نوشم
1 هر چند که رنج بیشتر خواهی برد هر پی که بری تو بیخبر خواهی برد
2 گاهی سر او داری و گاهی سر خود چون با دو سر این راه بسر خواهی برد